آلزایمر
۱ سال پیش، شاید هم کمی کمتر یا بیشتر، یکی از فرندهای گوگلپلاسم، متنی نوشته بود در مورد مادربزرگش. مادربزرگش که مبتلا بودند به بیماری آلزایمر. نوشته بود که هرموقع چیزی را از یاد میبرند همه آن را بهشان یادآوری میکنند. همه به جز او. به جز او که گاهی خاطرات مادربزرگش را هزارباره گوش کرده بوده و هربار درست به اندازهی بار قبل خندیده بوده یا متعجب شده بوده یا متاثر. هربار به روی خودش نیاورده بوده که داستان تکراریست. نوشته بود متنفر است از اینکه به مادربزرگش یادآوری کند که بیمار است. که بیماری دارد که تمام ذهن و حافظهاش را ذره ذره خورده. نوشته بود که به نظرش اگر آدم آلزایمر داشته باشد، هربار که بهش چیزی را که فراموش کرده یادآوری کنند، شرمنده میشود و عذاب میکشد از یادآوری بیماریاش. میگفت گاهی ۲۰ بار متوالی مادربزرگش یک سوال را پرسیده و او باز جواب داده. نوشته بود...
روزی که این پست را گذاشته بود، روز فراموشنشدنی تلخی بود در زندگیاش که برای اولین بار مادربزرگش دیگر به یاد نیاورده بودش و نشناخته بودش...
این اولین مواجههی من بود با بیماری آلزایمر. این آخریهای بیماری مادربزرگم، البته آلزایمر هم از راه رسیده بود. اما چون همراه شده بود با از دست رفتن تدریجی قوه ی صحبت کردنشان، من زیاد درکش نکرده بودم...
امشب در جریان فیلم دیدنهای شبانهی عیدانهام، فیلم «Still Alice » را دیدم. آدمی مثل من که اشکش دم مشکش است، و قوه ی خیالش به شدت فعال است و با هر کتاب و هر فیلمی تا چند روز در ذهنش زندگی میکند، باید دیوانه باشد یا خودآزاری داشته باشد که شب، قبل از خواب این فیلم را ببیند. که من دارم! پس این فیلم را دیدم و در ۲۰ دقیقهی آخر فیلم از شدت گریه به هقهق افتادم.
آلیس، یک زن موفق، یک مادر مهربان، یک همسر خوب، یک استاد دانشگاه در رشتهی زبان شناسی دچار بیماری آلزایمر زودرس میشود. فکر کنم دیگر نیازی نیست چیزی بگویم! مشخص است چقدر میتواند چنین فیلمی دردناک باشد؟ زن موفقی که ذره ذره همه ی داشتههایش را از دست میدهد. به قول خودش هر روز «هنر از دست دادن» را تمرین میکند. وحشتناک است! جایی از فیلم میگفت در تمام مدت زندگیم خاطرهها را جمع کردهام. خاطرههای دوستداشتنی باارزش. مثل اولین باری که همسرم را ملاقات کردم یا متولد شدن بچههایم یا اولین باری که کتابهایی که نوشته بودم و چاپ شده بود را در دست گرفتم یا ... و حالا همهی اینها را از دست میدهم! از تصورش به گریه افتادم. تصور اینکه روزی خاطرههام را از دست بدهم. برای کسی مثل من که دائم در حال خاطرهبازیم، تصور چنین چیزی از مرگ بالاتر است. وحشت کردم. خدای من! ممکن است روزی آدم همه ی خاطراتش را از دست بدهد؟! ممکن است روزی آدم حتی مادرش را نشناسد؟! خدای من!
برای کسی مثل من که هر روز و هر ساعت نگران از دست دادن همهی چیزهای خوبم هستم و قبلا هم درموردش چند بار نوشتهام(در مورد ترس از دست دادن دوستداشتنیهام که یک لحظه رهام نمیکند) دیدن این فیلم وحشتناک بود. یک روزی ممکن است آدم همه ی چیزهای خوبش را از دست بدهد. حتی خاطرههاش را. ذهن آدم ممکن است بشود یک لوح سفید که توش هیچی نیست! خالی خالیست!
از آن طرف، وقتی تصور کردم خودم را به جای لیدیا، دختر آلیس گریهم شدیدتر شد. فکر کن عزیزی در نزدیکیت داری. عزیزی که همه ی عمر را باهاش سپری کردهای و همهی زندگیت بوده. بعد یک روز شروع میکند به فراموش کردن. به از دست دادن. به گم کردن و گم شدن. و عاقبت یک روز زل میزند تو چشمهات و میپرسد: تو کی هستی؟ این منصفانه نیست. وقتی مادربزرگ عزیز دوستداشتنیام بیمار بودند، به من میگفتند حافظهشان تحلیل رفته. یک روز که نشسته بودم کنارشان و دستشان را گرفته بودم تو دستم، بهم گفتند کسی که کنارش نشستهام مرا نمیشناسد. من باور نکردم. هیچوقت باور نکردم. گفتم مرا میشناسد. گفتم هربار مرا میبیند چشمهاش بهم لبخند میزنند. یعنی که میشناسدم. بهم خندیدند. دیگر کسی بهم چیزی نگفت. هیچکس. من هم هرگز درموردش صحبت نکردم. مادربزرگم مرا میشناخت. چشمهاش اینطور بهم میگفتند. روزی هم که از دستش دادیم، باز نشستم و با جسمش حرف زدم. آرام بود. آرام خوابیده بود. آرامتر از هر زمان دیگری. محال بود من را به یاد نیاورد. محال بود.
این فیلم را ببینید. این فیلم را ببینید و بعد سعی کنید شروع کنید به دانستن قدر داشتههایتان. حتی قدر «خاطراتی» را که دارید، بدانید. ممکن است یک روزی از دستشان بدهید.
- ۹۴/۰۱/۰۶