خاطرهبازی
من تو اتاق داشتم سعی میکردم از بین جزوه و کتاب مرجع سیگنال یه چیزهایی
بفهمم و تمرینامو بنویسم و صدای مامانم از توی هال میومد که حرص میخوردن و
میگفتن که داداشم چرا درس نمیخونه تو عید. دوم دبیرستانه الان. بعد
همینجور که داشتم با یه انتگرال اجق وجق سر و کله میزدم، پیش خودم به این
فکر کردم که من وقتی دوم دبیرستان بودم تو عید داشتم چی کار میکردم؟ آیا
درس میخوندم؟ بعد از کمی فکر کردن و با درنظر گرفتن اینکه برادرم ۶سال
بزرگتر از منه، یادم اومد که ۶سال پیش در چنین روزهایی من و مریم و شادی با
یه سری دیگه از بچههای مدرسه صبح زود تا شب خیلی دیروقتمون رو تو مدرسه
میگذروندم. کارگاه رباتیک و آزمایشگاه فیزیک که در اختیار ما گذاشته بودنش
تو عید. بعد یهو دیدم که برگهی تمرینهای سیگنالم خیس شده. نفهمیده بودم
ولی داشتم گریه میکردم. از یادآوری اون روزهای خوب دور. روزهای دوری که
خیلی نزدیک به نظر میرسن. ۶سال گذشت؟ واقعا؟ عجب روزهای سخت شیرینی
بودن... به مریم و شادی sms زدم و یادآوری کردم ۶سال پیشمون رو. هر روز هر
روز عید مدرسه... اونم صبح تا شب. روزهای آخر هم که ۲-۳ شب میرسیدم خونه و
از اونور صبح زود دوباره باید مدرسه میبودیم...مریم یادم آورد شب آخر رو.
در حالی که همه چیز خوب بود و آماده یهو یه قطعهی اصلیمون خراب شد. یه
قطعهای که هم گرون بود و هم خیلی مهم... و بدون اون باختنمون حتمی بود. یه
قطعه ی پنوماتیکی بود. شمارهی دو تا از آقاهایی که تو نمایندگی اصلی فستو
تو اصفهان کار میکردن رو داشتیم. زنگ زدیم به یکیشون. صدای ساز و آهنگ
میومد
عروسی بودن. مشکل رو براشون توضیح دادم. گفتن خودشون رو میرسونن.
نصفههای شب رسیدن پشت در مدرسه. رفتیم سرایدارمونو بیدار کردیم از خواب که
بیاد درو براشون باز کنه. فکر کنم تو دلش کلی فحشمون داد
اومدن بالا تو آزمایشگاه. فکر کنم گریه کرده بودم قبلش. حالمون خوب نبود.
خسته بودیم و درمانده. اومدن نگاه کردن قطعهمونو. گفتن نشتی داره و خرابه و
... . سعی کردن یه جوری بندش کنن که یه کم کار کنه. بعد گفتن برامون یکیشو
جور میکنن میفرستن. گفتم فردا راهی قزوینیم. مسابقات ایراناپن. گفتن
اونجا شعبه داره فستو. میگیم براتون بیارن. و رفتن. دائم تو راه بهم sms
میزدن و میپرسیدن چه کردیم و وضع رباتمون چطوره. یادم نیست آخرش چی شد.
یادم نیست بهمون قطعه رسید یا همونی که داشتیم کار کرد. یادم نیست این
جزئیات رو. ولی یادمه که همه چیز خوب گذشت. و من همیشه به این فکر میکنم
که اون دو نفر آقا بدون داشتن هیچ مسئولیتی خودشون رو از عروسی رسوندن به
ما که کمکمون کنن. دائم پیگیر کارهامون بودن. شاید چون نمیخواستن تو اون
سن کم سرخورده بشیم. نمیخواستن بفهمیم که شکست همینقدر راحت و الکیه! اون
همه زحمت بکشی و بعد یهو بره روی هوا... نمیخواستن شاید که ما بفهمیم
نامردی زندگی رو. اونا نذاشتن ما سرخورده بشیم. گذاشتن اعتماد به نفس پیدا
کنیم. چقدر خوبه آدم اینجور باشه! بعد از این همه وقت هنوز اسمشون ته ذهنم
هست. هنوز ازشون با احترام یاد میکنم.
آخ مریم! آخ شادی! ۶سال گذشت ها... از اون روزهای پر استرس ایران اپن...خوارزمی...aut cup... یادتونه؟
(ذهن بیمار خاطرهباز من...)
در سکوتی ماتمافزا
من کناری و مرغ شیدا
با من دلخسته گوید
از چه بنشستهای تو تنها
عشق یاری در دل دارم
میدهد هر دم آزارم
شکوهها تا بر دل دارم
میگریزم از رسوایی
میستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم
مرغ شیدا بیا بیا
شاهد نالهی حزینم شو
با نوایی به روز و شب
همصدای دل غمینم شو
ای صبا گر شنیدهای
راز قلب شکستهام امشب
با پیامی به او رسان
رهگذار دل حزینم شو
لحظهای آسمان تو بنگر
چهرهی ارغوانیام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانیام
لحظهای آسمان تو بنگر
چهرهی ارغوانیام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانیام
آتش در دل فکن
برپا کن صد شرر
سوزان کوبان شکن
برکش جامی دگر (برکش جامی دگر)
زین شام و زین پگاه (زین شام و زین پگاه)
جانی دیوانه خواااه...
با
صداهای خستهی گرفته اینو با هم میخوندیم و صدامون میپیچید تو آژمایشگاه
فیزیک و گاهی باهاش الکی الکی اشک میریختیم! اون موقعها الکی الکی بود
به نظرم. ولی وقتی ۴سال بعدش من و مرجان تو لابی فنی جلوی نوارخونه این
آهنگو گذاشتیم و با هم گوش دادیم راستی راستی گریه کردیم...از ته دلمون...
از یادآوری اون روزهای خوب دور...
چه روزهای پرشور پر رویایی
داشتیم. حالا برادرم باید بشینه درس بخونه؟ ولش کنین...بذارین عکاسیشو
بکنه... بذارین خوش باشه...بذارین...
من برم با این انتگرالهای زبون نفهمم سروکله بزنم...
- ۹۴/۰۱/۰۶
کاش سمپاد برای منم انقدر خاطره ساخته بود