وقت رفتن
جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ب.ظ
هستم اگر می روم، گر نروم، نیستم...
وقت رفتن، همیشه می رسد. حتی اگر از صبح به ساعت نگاه نکرده باشی از ترس اینکه ببینی زمان دارد زود می گذرد... حتی اگر باوجود اینکه مامان و بابا هی می گویند زود وسایلت را جمع کن، جمع کردن وسایل را گذاشته باشی برای ساعتهای آخر...
هرقدر هم آدم از واقعیت فرار کند، آخر سر می رسد و آدم درست باهاش چشم تو چشم می شود! یک جورهایی به یاد حدیث اما علی می افتم که می گویند در همان حال که از مرگ می گریزی، آن را ملاقات می کنی! همیشه تصویری که از این حدیث در ذهن من ایجاد می شود، این بوده که در میدان جنگ یک سرباز با لباس جنگی و قیافه ی خشن ، و چشمهای قرمز شده از خون، زل زده تو چشمهای یک آدم بیچاره!!
الان به نظرم فقط مرگ این ویژگی را ندارد. هر اتفاقی که آدم ازش فرار کند، هر اتفاقِ محتومی، مثل مرگ عاقبت با آدم چشم تو چشم می شود!
حالا هم دیگر باید با واقعیت روبه رو شد!
نکته ش اینجاست که می دانم چیزی که در انتظارم هست، آن قدرها هم بد نیست. ولی خب، تغییرِ ناگهانی کمی سخت است...
هستم، پس می روم!
:)
پ.ن:
وقت رفتن، همیشه می رسد. حتی اگر از صبح به ساعت نگاه نکرده باشی از ترس اینکه ببینی زمان دارد زود می گذرد... حتی اگر باوجود اینکه مامان و بابا هی می گویند زود وسایلت را جمع کن، جمع کردن وسایل را گذاشته باشی برای ساعتهای آخر...
هرقدر هم آدم از واقعیت فرار کند، آخر سر می رسد و آدم درست باهاش چشم تو چشم می شود! یک جورهایی به یاد حدیث اما علی می افتم که می گویند در همان حال که از مرگ می گریزی، آن را ملاقات می کنی! همیشه تصویری که از این حدیث در ذهن من ایجاد می شود، این بوده که در میدان جنگ یک سرباز با لباس جنگی و قیافه ی خشن ، و چشمهای قرمز شده از خون، زل زده تو چشمهای یک آدم بیچاره!!
الان به نظرم فقط مرگ این ویژگی را ندارد. هر اتفاقی که آدم ازش فرار کند، هر اتفاقِ محتومی، مثل مرگ عاقبت با آدم چشم تو چشم می شود!
حالا هم دیگر باید با واقعیت روبه رو شد!
نکته ش اینجاست که می دانم چیزی که در انتظارم هست، آن قدرها هم بد نیست. ولی خب، تغییرِ ناگهانی کمی سخت است...
هستم، پس می روم!
:)
پ.ن:
- ۹۲/۰۱/۱۶