پردهی اول:
سوار بیآرتی میشوم از پارکوی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر
بچه سوار میشوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بینهایت زیبایی
الههی ناز میخواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل میافتم و
آدمهای بعضا بیاستعدادش و لبخند تلخی مینشیند گوشهی لبم. مردم توی
بیآرتی به بچهها چند تا هزار تومنی و دو تومنی میدهند. ایستگاه گیشا
همراه من پیاده میشوند از بیآرتی. خانمی میخواهد به اصرار بهشان تکهای
نان بربری بدهد و آنها امتناع میکنند. یکیشان میگوید: به خدا ما
تشنهایم. گلویمان دارد آتش میگیرد. نان نمیتوانیم بخوریم.
دو بچه را پشت سر میگذارم و از روی پل عابر پیاده رد میشوم تا برسم به فنی.
پردهی دوم:
سوار بیآرتی میشوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد
از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا میکنم، صدای پسر جوانی که درست
در مرز بخش زنانه و مردانهی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب میکند. پسر دارد
رپ میخواند. رپ اجتماعی. زبانش میگیرد وسطهایش. کمی لکنت زبان دارد. آن
وسطها میگوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم
دعوت میکند.(حتما سیاهیلشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه میدهد.
درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی
خانواده وقتی نتوانی لقمهای نان بگذاری جلویشان...آدمهای توی بیآرتی بهش پول میدهند. گیشا که پیاده میشوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بیآرتی بعدی.
پردهی سوم:
از بیآرتی پیاده میشوم و از روی پل عابر پیاده به طرف فنی حرکت میکنم. هرروز روی پل علیرضا را میبینم. پسرکی که دستمالکاغذی میفروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریدهام. هر بار من را میبیند و میخواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری میکنم که هنوز دستمالهایی که ازش خریدهام تمام نشدهاند. باز امروز اصرار میکند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح میدهم که ۳تا از قبلیها باقی مانده. میگوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را میگردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمیکنم. نگاهش میکنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا میبینمش. این یعنی مدرسه نمیرود. ۳تا دستمال ازش میخرم و با سرعت به سمت دانشگاه میآیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمیدانم چه باید کرد...
پردهی چهارم:
سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیلهای جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک.
سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه
غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمیشد اینجا هم تهران است. باورم
نمیشد چنین جاهایی وجود دارد. میخواستم بروم خانهی علم. انتهای کوچهی
تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آنجا هم باید مسیری را پیاده طی میکردم.
ترسیده بودم. از چشمهای وقزدهی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان
میبارید ترسیده بودم. میخواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آنجا ببرد. بچهها با لباسهای مندرس تو خیابان راه میرفتند. صورت زنها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانهی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شبها آسوده سر بر بالین میگذاریم. انسانیم لابد؟!
پردهی پنجم.
به سرویس خوابگاه نرسیدهام و ناگزیر با بیآرتی و اتوبوس خودم را رساندهام تا میدان کاج. میدان را گرفتهام
بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بیکار نشستهاند روی سنگهای
دم مغازهها. از جلوی هرکدام که رد میشوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را
از بین مهملاتشان تشخیص میدهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنهها و
کنایهها و به تعبیر خودمانیتر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت
نکردهام. هنوز هم هر بار حالم بد میشود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا
میگیرد. جلوی درآینهای یکی از خانهها مکث میکنم و خودم را ورانداز
میکنم و با خودم فکر میکنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدمهایم را تند میکنم تا برسم به خوابگاه.
پردهی ششم.
میروم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچههای کارشناسی اگرچه آشنای همسنی بینشان
نیست، حالم را خوب میکند. بهم انرژی میدهد و حس جوانی را بهم
برمیگرداند. بچههای تازه اپلای کرده نشستهاند دور هم. یکی به سیستم
احمقانهی اداری ایران غر میزند. یکی به هوا.
یکی به از زیر کار در رویی آدمها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا
تابستان دعوت میکند و لابد همهشان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به
احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند
تو دلشان آب میشود. یکیشان میگوید: آره میرویم آمریکا. من که دیگر
برنمیگردم. بقیه برمیگردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمیگردیم؟!
مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا میشوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من
غیرِسازنده زدهاند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده.
پردهی هفتم.
سر میدان کاج از تاکسی پیاده میشوم. از
مسجد محمد رسولالله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگهای انقلابی پخش
میشود. گوش میدهم. میخواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان
ما میچکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش میشود. یادم میآید که دههی «فجر» است...
با یک دنیا تناقض میرسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگهای انقلابی در پسزمینه به گوش میرسد. با مانتو و مقنعهی دانشگاه خودم را میاندازم روی تخت و میخوابم. میخوابم تا فراموش کنم همهی این صحنهها و حرفها و فکرها و تناقضها را...