آدمها- ۵
وقتی عصر پنجشنبه عطر عصر جمعه را میگیرد، وقتی آدم بیتاب میشود و بیقرار و در هجوم افکار و ترسهایش قرار میگیرد، باید کاری کند. کاری کند تا از کلافگی رها شود. من امروز بیخیال گرمای هوا، بیخیال عرقی که از صورتم میچکید حوالی ساعت ۴ زدم از خوابگاه بیرون. بیهدف راه افتادم در خیابانها. رفتم جاهای همیشگی! گیشا. امیرآباد. انقلاب. شاید ۱۰بار سر تا ته انقلاب را پیاده گز کردم و آدمها را رصد کردم. آدمها جالباند. دیدنیاند. لبخندهایشان وقتی نگاه آدم باهاشان گره میخورد روی صندلیهای اتوبوس، یا وقتی میخورند به هم و وسایلشان پخش زمین میشود، یا وقتی عاشقی میکنند. دختر و پسری دیدم کمسال. گمان نکنم بیش از سال اول دانشگاه سن داشتند. پسر دست دختر را گرفت. دختر دستش را کشید و گفت: خوشم نمیاد. دستمو نگیر. پسر دست دختر را محکمتر کشید و رهاش نکرد. گفت دستت رو رها نمیکنم. چون عاشقتم. این را بلند گفت. گمانم نزدیکیهای ادوارد براون بودیم. ناخودآگاه برگشتم به دختر نگاه کردم. دختر محجوب ناز و معصومی بود. خیلی بچه بود! خیلی! خندهم گرفت! یاد سکانسهای سریالهای آبکی تلویزیون افتادم یا یاد عاشقیکردنهای بچههای دبیرستانی آن روزهای دور که با اتوبوس میرفتم مدرسه و برمیگشتم و در جریان تمام دوستیهای دخترهای مدرسههای دور و بر و پسرهای مدرسهها و هنرستانهای نزدیک بودم:))
خانمی را دیدم توی اتوبوس. به دختری که توی اتوبوس تقریبا خالی نشسته بود توی قسمت مردانه با صدای بلند دستور داد بیاید عقب بنشیند. دختر ناراحت شد و گفت دوست ندارم. خانم شروع کرد بلند بلند به همهی دخترها بد و بیراه گفتن! دو تا دختر روبهروییم و من زل زده بودیم به هم و وسطهاش خندهمان میگرفت از اینکه کسی دارد این شکلی بهمان بد و بیراه میگوید! این خانم را قبلا هم دیده بودم. در همین اتوبوس. ۳سال پیش! لحن تحکمآمیز و اهانتآمیزش و لهجهی اصفهانیش خوب خاطرم مانده. آن موقع هم داشت به دخترها فحش میداد! به من نگاه میکرد و به بیحیایی دخترها فحش میداد و من با دهان باز نگاهش میکردم! حالا هم باز به دخترها گیر میداد! یک جایی هم آن وسطها یکهو شروع کرد به مردها فحش خیلی بد دادن! بعد هم دختر و پسری را که با هم سوار شدند و کنار هم نشستند مجبور کرد از هم جدا شوند و دختر بیاید قسمت خانمها بنشیند!
سوار تاکسی بودم و منتظر که پر شود و راه بیفتند. آقایی، شاید ۴۰-۴۵ ساله ایستاده بود کنار تاکسی و در حالی که با سیمی در دستش که باهاش صندوقهای صدقات را خالی میکرد بازی میکرد، سخنرانی میکرد برایمان. میگفت من راه نجات از وضعیت سیاسی و اجتماعی الان را میدانم. بیاید پشتم بایستید. میخواهم به سلامت برسانمتان به مقصد. میخواهم سعادتمندتان کنم! ازفلسطین میگفت. از سوریه. از افغانستان و عراق. استراتژی میگفت. از رهبر حرف میزد. از مجلس. همهی اینها به یک طرف، یک جا برگشت گفت ما نیاز به حمایت شوروی داریم! اینجا بود که بیاختیار زدم زیر خنده! شوروی؟!! بعد گفت نیاز به حمایت شوروی داریم و من با نفوذی که دارم میتونم حمایتشونو جلب کنم. پس اصلا نترسین و نگران نباشین. بیاین پشت من. من به سلامت میرسونمتون به مقصد.
دلم میخواست برای مرد گریه کنم. دائم از هشت سال جنگ با عراق حرف میزد. همه را با مقامهای جنگی صدا میکرد. مثل فرمانده و سرلشکر و ... . به ذهنم رسید که شاید در جنگ موجی شده. خیلی خیلی ترسناک و ناراحتکننده بود حرفهاش.
یک جوری انقلاب را دوست دارم، یک جوری دلم میخواهد عاقبت یک روز بین راستهی کتابفروشها گم شوم و هرگز پیدا نشوم، که برای خودم هم باورکردنی نیست. من که از تهران نفرت داشتم...راستی یادم باشد از تهران بنویسم. از تهرانِ من. تهرانی که توی ذهن و دل و فکر من رشد کرده و رفته و رفته جای خودش را باز کرده...
- ۹۵/۰۲/۳۱