مشهدنوشت-۲
۱.
روز شهادت بود. از نزدیکیهای ظهر باران تندی میبارید و هوا بینهایت لطیف و فضا به طرز باورنکردنی معنوی شده بود. به خاطر بارش باران عملا صحنها غیرقابل استفاده شده بودند و خیل جمعیت عزادار باید داخل حرم جا میشدند. فشرده نشسته بودیم. یک گوشه که خادمها آمدند و گفتند لطفا تا حد امکان عقبتر و فشردهتر بنشینید که بتوانیم دستگاه مخصوص تمیز کردن چلچراغها را بیاوریم. جمعیت صلوات فرستادند و تا حد امکان جا را برای دستگاه بزرگ باز کردند. صبر کردیم تا با صبر و حوصله چلچراغ بالای سرمان را تمیز کنند و بروند. اما با توجه به کمبود جای شدید بعد از رفتن خادمها جمعیت سر جای قبلی برنگشتند و افراد دیگر اضافه شدند و مجبور شدیم همانطور فشرده بنشینیم. در حدی که واقعا زانودرد و پادرد گرفته بودیم. هنوز ۲ ساعتی تا اذان مغرب باقی مانده بود که کمکم از پشت سرمان صدای غرغر بلند شد. یک خانم خیلی جوان داشت میگفت «خود اون خادمی که اومد گفت برین عقب که ماشین بیاد الان بیاد جمعیتو برگردونه سرجاش. اینجوری که نمیشه نماز خوند.» این جمله را هرچند دقیقه یک بار تکرار میکرد. بعد به من گفت خانوم لطفا برین جلوتر. جلویم را نشانش دادم که هییییچ جایی وجود نداشت. گفت خب به نفرات جلوتر بگین بلند شن. گفتم من هرگز به زائری که سن مادربزرگم را داره نمیگم بلند شو!!! باز چند دقیقهی بعد زد روی شانهام و عینا همین جملات بینمان رد و بدل شد. در نهایت گفتم خانم موقع نماز خادمها میان و صفها را درست میکنند. فعلا به زیارتتون برسید و بذارید ما هم تو حال خودمون باشیم. کمی بعد شروع کرد به حرف زدن درمورد اینکه صفهای جلو اصفهانی هستند و چه آدمهای بیفکر و خودخواه و مزخرفی هستند این اصفهانیها. کمر همت بسته بود به بلند کردن کسانی که سن مادر و ماردبزرگش را داشتند و نمیدانم از کجا میدانست اصفهانی هستند. میخواستم برگردم بگویم این چه زیارتیست که یادتان نداده آدمها را طبقهبندی نکنید؟ یادتان نداده که گرامیترین آدم نزد خدا باتقواترین آنهاست و بس؟ که یادتان نداده اصفهانی و ترک و شیرازی و ... معنی ندارد؟ اعصابم از دختر جوان که بلند بلند غر میزد و رشتهی افکارم را پاره میکرد خرد شده بود. کنارم هم دختر جوانی که بهش نمیامد بیشتر از ۲۲-۳ سال سن داشته باشد، داشت درمورد فرزند کوچکش و همسر معتاد رفیقبازش حرف میزد و از زجری که میکشید و از درس نخواندنش و ... و مغزم داشت سوت میکشید. در همین گیر و دار از ردیفهای عقبی که ردیفهای صندلی بود برای خانمهای مسنتر صدای غرغر بلند شد. بحثشان بود سر اینکه چه کسی کجا بنشیند و اینکه چه کسی زودتر آمده و ... . پشت سرم خانمی روی صندلی نشسته بود و داشت نماز میخواند. خانم صندلینشین کناریش هی دستور میداد که وسایلت را بردار که صندلی دیگری هم جا شود و خانم اول هی بلند بلند الله اکبر میگفت. خانم دوم شروع کرده بود به بدگویی:«این عربها خیلی خودخواهن. خودشون که جا پیدا میکنن دیگه فکر بقیه نیستن. حالا اگر خودشون جا نداشته باشن بیچاره میکنن همه رو تا بهشون جا بدن. واقعا که خیلی مردم بیخودین این عربها...»چند دقیقهای گذشت و نماز خانم اول تمام شد. رو کرد به خانم دوم و گفت«نمیبینی دارم نماز میخونم؟ نمیبینی نمیتونم جواب بدم؟ عرب و عجم یعنی چه؟ همهی عربا بد نیستن همهی عجما هم خوب نیستن. این صندلی که میگی برش دار رو اون خانوم عجم اینجا گذاشته گفته جاشو نگه دارم. میخوای بد و بیراه بگی به اون بگو که عجمه. من چون عربم باید بهم بد و بیراه بگی؟ باید هرچی از دهنت درمیاد بگی؟ من هموطنتونم. اهوازیم. شما با هموطنتون این برخورد رو میکنین وای به حال بقیه!»جوش آورده بود و پشت سر هم جملات با این مضمون را تکرار میکرد و خانم دوم هم یک بند معذرتخواهی میکرد اما باز دست برنمیداشت و هی میگفت «آخه این عربا با ما خیلی بدن! نمیدونم چرا! ولی خیلی به ما ظلم میکنن! ما این همه به سوریه و لبنان کمک میکنیم باز این عربا باهامون بدن.» داشتم شکیباییم را از دست میدادم و میخواستم برگردم به خانم که یک بند حرف میزد یک چیزی بگویم. بگویم این چه زیارتیست...؟ اصلا امام رضا مگر عرب نبودهاند...؟ این بحثها و غرغرهای مدام کمی به هم ریخته بودندم که خانم خادمی آمد و با شوخی و خنده و کلی عذرخواهی کمک کرد صفهای نماز مرتب شوند. بعد از نماز هم آمد و رو به جمعیت از همه عذرخواهی کرد و گفت«ببخشید اینقدر اذیتتون کردم ها! هی رفتم و هی آمدم!»
۲.
پارسال تو حرم بودیم که بین دعاهای مفاتیح یک دعای مکارم الاخلاق پیدا کردیم. به شوخی و خنده میخواستیم این دعا را برای دوستمان که هی دعوایمان میکرد بخوانیم که خوشاخلاق شود. در این چند روز داشتم به این فکر میکردم که انگار اول برای همهی خادمهای حرم دعای مکارم الاخلاق خواندهاند که اینقدر خوشاخلاق، مهربان، صبور و مردمدارند. خوشا به سعادتشان! چنین اخلاقم آرزوست!
- ۹۴/۱۲/۲۸