همه چیز از آن روزی شروع شد که وقتی صدای اذان را شنیدیم، هندزفریهامان را محکم تر فشار دادیم داخل گوشهامان و صدای آهنگ را بلندتر کردیم مبادا صدای اذان مزاحممان شود...
از همان روز بود که نشنیدیم حی علی الصلوه را ...
همه چیز از آن روزی شروع شد که وقتی صدای اذان را شنیدیم، هندزفریهامان را محکم تر فشار دادیم داخل گوشهامان و صدای آهنگ را بلندتر کردیم مبادا صدای اذان مزاحممان شود...
از همان روز بود که نشنیدیم حی علی الصلوه را ...
همه چیز از تشکیل نشدن کلاس میکروی ما شروع شد! رفتیم سر کلاس مدیریت آی تی ها که خیلی ازش تعریف میکردند!
استاد محترم آمد و بیمقدمه شروع کرد به صحبت کردن درباره لزوم رشوه دادن و گرفتن در نظام فاسد بوروکراسی ایران و اینکه اگر بخواهیم در این مملکت فاسد، اخلاقی زندگی کنیم، بی معنیست و اینکه اگر بخواهیم غیر از این باشیم جایی در نظام کاری نداریم و همان بهتر که برویم بنشینیم در خانه و کار نکنیم!! و در برابر اعتراضات ما هم میگفت: شما تشریف ببرید بنشینید داخل خانه! چون با آرمانها نمیشود زندگی کرد. باید با واقعیتها زندگی کرد اما شما بینهایت آرمانگرایید...
کاری به حرفهای استاد ندارم. اصلا هم نمیگویم در آرمانشهر یا همان مدینه فاضله زندگی میکنیم. به هیچ وجه هم ادعا نمیکنم نظام فاسد و بیمار اداری و اقتصادی ایران حتی ذرهای بهتر از چیزیست که استاد از آن میگفت.
اما برای منی که به واسطه خانوادهام، به شدت دغدغه اخلاق و زندگی اخلاقی را دارم،واقعا این حرفها ناراحت کننده و به فکر فروبرنده بود...
پدرم که یکی از تنها آدمهای دنیاست که قبولش دارم، میگوید مشکل از اینجاست که آنها درمورد پیشرفت در کار حرف میزنند و ما درباره "رشد". رشد در برابر غی. "قد تبین الرشد من الغی"...
اینکه بهای اخلاق مدارانه زندگی کردن خیلی سنگین است، دلیل خویی نیست برای آنکه استاد بگوید: "در یک جامعه بیمار و فاسد، اخلاقی زندگی کردن بی معناست.".
ادعا نمیکنم میتوانم این بها را به راحتی بپردازم. ولی حداقلش این است که نسخه کلی نمیپیچم برای دیگران و فاتحه اخلاق را به کلی نمیخوانم...
و اینکه به واسطه نوع زندگی خانوادهام، تعالیم مادر و پدرم و خیلی چیزهای دیگر، برایم یک جورهایی غیراخلاقی زندگی کردن ناممکن است!
هنوز هم این دغدغه از بعد از آن کلاس دست از سرم برنداشته!
یکی به من بگوید که میشود، میشود اخلاقی زندگی کرد! مگرنه؟! یکی به من بگوید...
پ.ن: مسئله اصلا به طور خاص رشوه نیست. مسئله کل اخلاقیات است.
چی بهتر از اینکه راحله یه ایمیل بزنه و توصیه کنه خوندن "حسین، وارث آدم"ِ دکتر شریعتی رو؟! و چی بهتر از اینکه بری ایبوکشو دانلود کنی، فایل سخنرانی خود دکتر شریعتی رو پیدا کنی و با صدای گیرا و نافذ خودِ دکتر بشنوی این سخنرانی زیبا رو؟!
این فایلش: http://bayanbox.ir/id/2045935331987976835?info
به شدت هم توصیهش میکنم:)
محرم باید آگاهی به همراه داشته باشه...یادم نره اینو :)
دلم به طرز وحشتناکی گرفته. از اون شبهای تبدار خوابگاهه امشب برام که آدم دلش تنگ میشه، گریهش میاد ولی هیچ دلیل خاصی نداره و احساس تنهایی خفهش میکنه!
3شنبه...کی میاد وقت خونه رفتن؟!
این نوشته رو یکی از دوستان داده تا من اینجا بذارم :)
لطفا یا نخونید، یا کامل بخونید
---
داشتم حساب کتاب ماهانمو میکردم. توی ماه مهر بعضی مخارجم اینا بود:
12 هزارتومن خرج بستنی
23 هزار تومن نوشابه، دلستر و آبمیوه
9 هزارتومن چیپس
7 هزارتومن ساقه طلایی
7 تومن آدامس
54 تومن شارژ
20 تومن ترافیک
...
یادم افتاد به یه چیزی:
"خانواده ای5 نفره یعنی مادر، پدر، 2برادر و1خواهرساکن در روستای کوچنان، از توابع استان قزوین می باشند. پدر چوپان بودند ولی ماه رمضان به رحمت خدا می روند. 2پسراین خانواده هردو سلامت بودند اما هر کدام پس از 2 اتفاق، متاسفانه قطع نخاع می شن ودر حال حاضر هردو دربستر بیماری به سر می برن. تمام زحمات نگهداری بر دوش مادر خواهر که مشغول تحصیل هستند، افتاده. هزینه های نگهداری این عزیزان به غیر از دارو و مخارج روزمره، ماهی300 هزارتومان می شه که حقیقتا تامین این مقدار براشون سخته چون پدر خانواده فوت کردند ومادر نیز بایداز این عزیزان مراقبت کنند"
اره. من حدود 130 تومن پولمو ریختم پای چیزایی که هیچ ارزشی ندارن، اما یه مادر واسه 300 تومن داروی بچش به هرکی میرسه رو میندازه...
نمیدونم
نمیدونم چجوری میتونم فردای قیامت جلوی خدا وایسم و بگم خدایا پولایی که دادی رو رفتم باهاش چیپس و پفک خریدم، اما ندادمش به یکی که نیاز داشت. ندادم تا باهاش دارو بخرن. تا باهاش جهیزیه یه دختر دم بخت رو بخرن...
بچه ها، این فایلو ببینید.نمیدونم باورتون میشه یا نه، اما متوسط مبلغی که دانشجوها و دانش آموزا برای این طرح دادن و این کارای توی فایل باهاش انجام شده، حدود 5500 تومن بوده!
میدونی این ینی چی؟
ینی اگه ماهی فقط 5 تا دونه چیتوز موتوری کمتر بخوری
اگه ماهی دوتا بسته آدامس ریلکس کمتر بخری
اگه پول 4-5 تا کرانچی رو در ماه بزاری کنار
اگه فقط دو روز نوشابه نخوری با غذات
اگه ماهی یه دونه فیلم کمتر دانلود کنی
اونوقت میتونی کمک کنی یه بیمار ام اس داروشو بخره. یا یه دختر دم بخت جهیزیه مختصرشو بخره و باهاش زندگیشو شروع کنه. یا یه پدر واسه خرج تحصیل بچش شرمنده نشه.
بچه ها واقعا ارزششو نداره؟
توی 30 روز، هر روز فقط 200 تا تک تومنی بزاری کنار. 500 تومنش کارمزد انتقال و 5500 تومنشم برسه دست اون پدری که شرمنده ی بچشه
ارزششو نداره؟؟؟
اگه خواستین، یه ایمیل به ادرس زیر بدید تا اطلاعات گروه براتون ارسال شه. یا اینکه به خودم ایمیل بدید تا بگم چجوری میتونید مشارکت داشته باشید
kind.students@gmail.com
ایمیل خودم:hespride@gmail.com
+ گاهی فکر میکنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که با مهزاد هم اتاقی باشد. که با مهزاد زندگی کند. که همچین دوستی داشته باشد.
در تمام این مدت و زیر پوست تمام غمها و غصهها و سختیهایش، شاید تنها اتفاق قابل اعتنا، مستحکمتر شدن این دوستی بود... دوستی من و مهزاد که اندازه خواهرم دوستش دارم... :)
+ میخواهم یک اعتراف صادقانه بکنم! از وقتی یه یاد دارم، داشتم از آشپزی بدی میگفتهام! اینکه وقت تلف کردن است و کار مزخرفیست و من از آن متنفرم! شاید ریشهی این نفرت و تمام این حرفها برمیگردد به دوران نوجوانی یکدندگیهای عجیبش و فمینیست شدن یکباره من و ... برمیگردد به اینکه برای من آشپزی شده بود نمود به اسارت کشیده شدن...
حالا اما که چند ماهی از پایان بیست سالگیام میگذرد، دیگر نه از آشپزی بدم میآید و نه به نظرم وقت تلف کردن است. گاهی حتی عجیب دلم میخواهد که یک سری مواد اولیه را بردارم و بروم در آشپزخانه مشغول آشپزی شوم و تمام حرص و جوشها و اعصاب خردیهام را یکباره فراموش کنم... ولی آنقدر همیشه گفتهام بدم میآید که حالا هم انگار دیگر راه برگشتی ندارم...انگار محکومم به اینکه بدم بیاید! انگار اینکه بروم و شروع کنم به یاد گرفتن وغذا پختن برایم افت دارد، که از حرفم کوتاه آمدهام، که...
اعتراف سختی بود ولی حالا یک سال است که دلم عجیب میخواهد که آشپزی را یاد بگیرم، خیاطی را حتی!!! یاد مادر فاطمه بهخیر!! چقدر سعی کردند به طور منطقی اشتباه بودن تئوریهای ذهنیم را بهم ثابت کنند و من چقدر همیشه یکدنده بودهام!!
خب!داریم چهارمین اتاق رسمی و سومین اتاق عملیمون رو تجربه می کنیم! یعنی تا حالا 4بار به ما کلید اتاق داد هشده ولی تو 3تا از اتاق ها وسایلمون رو بردیم! و این انشاءالله آخرین بار باشه...
هم اتاقیهای قبلیمون (419 ساختمان 71) فوق العاده بچه های خوب و ماهی بودن. رشته شون هم زمین شناسی بود. هاجر و فاطمه و فرشته :) حالا هم همسایه مونن همونها.
الان اتاق 421 هستیم. من و مهزاد و فاطمه که خیلی بزرگتر از ماست و رشته ش الهیاته.
به هرحال این از وضعیت جدید ما... انشاءالله که عدو سبب خیر شده باشه...:)
حالا دیگه برم سراغ درسهای نخونده و میان ترمهایِ در پیش...
کاش من یه ساعت برنارد داشتم...کاش میشد تمام این لحظه ها رو نگه داشت....کاش می شد جلوش گذشتن این لحظه های خوب رو گرفت...
لحظه لحظه هایی که کنار هم پروژه انجام میدیم، کنار هم فکر می کنیم...
امروز بهترین کار گروهی بود که از اول دانشگاه تا الان انجام داده بودم...
روز عید، خوشی و خنده و لذت از فکر کردن :)
حیف...کاش می شد تموم نشن این لحظه ها...
من امروز، عیدیِ عید غدیرم رو از خدا گرفتم! :)
خدایا شکرت!
احساس آزادی :)