حال همهی ما خوب است، اما تو باور مکن...
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ب.ظ
اگر بخواهم بنویسم از این روزهای گذشتهی ۹۵، خودم هم در بهت و حیرت فرو میروم. چطور توانست اینقدر سخت و بد شروع شود و اینقدر سخت و بد ادامه پیدا کند؟ روزهای عیدم که نفهمیدم چطور گذشت... یک نفر انگار همهی شادیها و دلخوشیهایم را ریخته بود توی کیسه و گذاشته بود دم در! عید تمام شد و بعد شروع شد پشت سر هم شنیدن خبرهای فوت...یکجوری که سوم یکی میشد تدفین دیگری و ... . آمدم با مرگ آدمهای سن و سالدار فامیل و دور و اطراف کنار بیایم، یک عالمه خبر فوت جوان ریخت روی سرم. ۳تاش همین دیروز! اصلا خبر نداشتیم ازدواج کرده، حالا میشنوم همسرش که دختری۱۹ ساله بوده فوت کرده. آن یکی پسر هم سن من بود. با هم کنکور دادیم. امروز مراسم هفتمش است...آن دیگری...
در این میان خبر فوت دو نفر از اساتید دانشگاه هم عجیب غمگینمان کرد. یکی پدر یکی از بچههای ۸۸یمان بود. دیگری هم که نیاز به توضیح ندارد...استاد دانشکدهی مکانیک. یاد آن روزی که با محبوبه و شبنم و فاطمه و عاطفه رفتیم دیدنش قلبم را فشرده میکند.
چهاردهمین خبر فوت را که شنیدم حس کردم دیگرکشش ندارم کشش این همه خبرهای مرگ را. بهار امسال من بدجوری عطر و بوی مرگ گرفته...
همهی اینها به یک طرف، اتفاق تلخی که در دانشکدهی روانشناسی برایم افتاد و پیگیریهای بعدیش هم طرف دیگر...
و میدانی؟ در شرایطی که اتفاقی برای خودت نیفتاده، خیلی راحت است بیانیه صادر کردن و گفتن از بدیهای سکوت و اشتباه بودن سکوت و اینکه باید حرف زد و فریاد زد و ... . اما وقتی پای خودت گیر باشد، وقتی خودت شبها کابوس ببینی، وقتی خودت زندگیت آشفته شده باشد، آن وقت است که سخت میشود بیانیه صادر کردن...
درهرحال...من از پا نمینشینم و همچنان پیگیری میکنم. تا برسم به جایی که بتوانم شکایت کنم...
وسط همهی این اتفاقات و روزهای تلخ، امتحانات میانترم آمدند و گذشتند. موضوع پیشنهادی تزم را دوست ندارم ولی الان برایم کماهمیتترین موضوع است اینقدر که تلخم و غمگین و خسته... اینقدر این مدت اتفاقات و مسائل دانشگاه برایم در حاشیه قرار گرفته و اینقدر به زور میروم دانشگاه و میآیم که احساس میکنم هزار سال پیر شدم. البته که امیدوارم به روزهای پیش رو. البته که دارم تلاش میکنم بلند شوم بایستم سر پایم و زندگی را ادامه دهم، اما فعلا اوضاع خوب نیست.
حال همهی ما خوب است، اما تو باور مکن...
در این میان خبر فوت دو نفر از اساتید دانشگاه هم عجیب غمگینمان کرد. یکی پدر یکی از بچههای ۸۸یمان بود. دیگری هم که نیاز به توضیح ندارد...استاد دانشکدهی مکانیک. یاد آن روزی که با محبوبه و شبنم و فاطمه و عاطفه رفتیم دیدنش قلبم را فشرده میکند.
چهاردهمین خبر فوت را که شنیدم حس کردم دیگرکشش ندارم کشش این همه خبرهای مرگ را. بهار امسال من بدجوری عطر و بوی مرگ گرفته...
همهی اینها به یک طرف، اتفاق تلخی که در دانشکدهی روانشناسی برایم افتاد و پیگیریهای بعدیش هم طرف دیگر...
و میدانی؟ در شرایطی که اتفاقی برای خودت نیفتاده، خیلی راحت است بیانیه صادر کردن و گفتن از بدیهای سکوت و اشتباه بودن سکوت و اینکه باید حرف زد و فریاد زد و ... . اما وقتی پای خودت گیر باشد، وقتی خودت شبها کابوس ببینی، وقتی خودت زندگیت آشفته شده باشد، آن وقت است که سخت میشود بیانیه صادر کردن...
درهرحال...من از پا نمینشینم و همچنان پیگیری میکنم. تا برسم به جایی که بتوانم شکایت کنم...
وسط همهی این اتفاقات و روزهای تلخ، امتحانات میانترم آمدند و گذشتند. موضوع پیشنهادی تزم را دوست ندارم ولی الان برایم کماهمیتترین موضوع است اینقدر که تلخم و غمگین و خسته... اینقدر این مدت اتفاقات و مسائل دانشگاه برایم در حاشیه قرار گرفته و اینقدر به زور میروم دانشگاه و میآیم که احساس میکنم هزار سال پیر شدم. البته که امیدوارم به روزهای پیش رو. البته که دارم تلاش میکنم بلند شوم بایستم سر پایم و زندگی را ادامه دهم، اما فعلا اوضاع خوب نیست.
حال همهی ما خوب است، اما تو باور مکن...
- ۹۵/۰۲/۱۰