دیروز روز سمپاد بود. یک روزِ پر از خاطره برایِ من...
اولین خاطره ام از 14 اردیبهشت برمی گردد به مرحله کشوری کنگره قرآنی سمپاد، سال سوم راهنمایی، که جشن 20 سالگی سمپاد را در زیبا کنار، در کنار کلی سمپادی از همه جای ایران و در کنار دکتر اژه ایِ عزیز جشن گرفتیم. کیکش را هیچ وقت فراموش نمی کنم...
از دوران راهنمایی چیز زیادی به یاد ندارم...هرچه هم که هست خاطرات زیاد خوبی نیست!
اما دبیرستان...آن جشنهای سمپادِ مدرسه که سالن می گرفتند و ما تمام انرژیمان را تخلیه می کردیم... آن سال که همه مردهای داخل سالن را بیرون کردند و ساناز برایمان آواز خواند!
یادش بخیر!
پارسال همه ش را به یاد خاطرات دبیرستان گذراندم و یکجورهایی همه ش یادِ گذشته را می کردم و از حال غافل شده بودم...هیچ لذتی از حال نمی بردم!!
بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم که ای وای!دارد روزهای خوب دانشگاه می گذرد و من هنوز در دوران دبیرستان و حسرتِ آن روزها مانده م...
امسال را دست از خاطره بازیهای بی مورد برداشتم و به خاطره سازی مشغول شدم... و همه چیز خیلی لذت بخش تر شد.
این بود که دیروز برایم 14 اردیبهشت اصلا حس گریه و زاری به یاد خاطرات گذشته نداشت و صرفا بخش شیرینی از خاطراتم را برایم مرور کرد، لبخندی زدم به یاد آن روزها و تمام!
سمپاد هم بازه ای بود در زندگی من که گذشت! نقطه قوت زندگیم بود شاید!
گذشت و حالا من یک دانشجویم...یک دانشجویی که حتی نصفِ آن انگیزه های علمیِ آن روزهام را ندارم! دبیرستان که بودیم فکر میکردیم می رویم دانشگاه تا قله های علم را فتح کنیم!! حالا دیگر همه فکر و ذکرمان شده یک جورهایی پاس کردنِ درسها به هر قیمتی!!
سمپاد برای من اوج انگیزه علمی بود...همین!
گذشت و حالا باید با خودم کنار بیایم!باید این روزهام را بسازم! درگیری های این روزهایِ من...