اردیبهشت و بوی کتاب!
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ
سراسر دبیرستان با خودم فکر می کردم، بالاخره هرطور که شده یک روزی یک دانشگاهی در تهران قبول می شوم تا اردیبهشت که می رسد ساده و بی دردسر کوله ام را بیندازم پشتم و راه بیفتم بروم وسط یک مشت کتاب دنیا دنیا رویا ببافم!
تا اینکه پارسال رسید و رویایم محقق شد! با دوستان هم کلاسی و هم دانشگاهی راه افتادیم سمت نمایشگاه و بین کتابها موج خوردیم و خندیدیم و مست از رویا شدیم!
امسال اما آنقدر کار داشتیم و سرمان شلوغ بود که اصلا نفهمیدیم کی اردیبهشت شروع شد! بعد که فهمیدیم یکهو دیدیم که ای دل غافل! روزهای آخر نمایشگاه است و ما هنوز سهممان را از این نمایشگاه برنداشته ایم! این بود که با وجود کارهای خیلی زیاد، با دوست و هم اتاقی سابقم، شبنم راه افتادیم و رفتیم نمایشگاه گردی! اما راستش نه رویایی بافتیم و نه خاطره ای ساختیم!
نمایشگاه بیش از آنکه شبیه به نمایشگاه کتاب باشد شبیه به نمایشگاه قرآن بود! در ورودیش هم کلی غرفه یِ کتابهای کنکوری که سال دیگر باید برویم سراغشان...
کلاً اصلا به دلمان ننشست و احساس کردیم وقتمان را مفت مفت هدر داده ایم!
تنها ره آورد این نمایشگاه برای من اینها بود:
دوره سه جلدی داستان کوتاه در ایران - حسین پاینده
مارک و پلو- منصور ضابطیان
شبهای روشن - داستایوفسکی
تا اینکه پارسال رسید و رویایم محقق شد! با دوستان هم کلاسی و هم دانشگاهی راه افتادیم سمت نمایشگاه و بین کتابها موج خوردیم و خندیدیم و مست از رویا شدیم!
امسال اما آنقدر کار داشتیم و سرمان شلوغ بود که اصلا نفهمیدیم کی اردیبهشت شروع شد! بعد که فهمیدیم یکهو دیدیم که ای دل غافل! روزهای آخر نمایشگاه است و ما هنوز سهممان را از این نمایشگاه برنداشته ایم! این بود که با وجود کارهای خیلی زیاد، با دوست و هم اتاقی سابقم، شبنم راه افتادیم و رفتیم نمایشگاه گردی! اما راستش نه رویایی بافتیم و نه خاطره ای ساختیم!
نمایشگاه بیش از آنکه شبیه به نمایشگاه کتاب باشد شبیه به نمایشگاه قرآن بود! در ورودیش هم کلی غرفه یِ کتابهای کنکوری که سال دیگر باید برویم سراغشان...
کلاً اصلا به دلمان ننشست و احساس کردیم وقتمان را مفت مفت هدر داده ایم!
تنها ره آورد این نمایشگاه برای من اینها بود:
دوره سه جلدی داستان کوتاه در ایران - حسین پاینده
مارک و پلو- منصور ضابطیان
شبهای روشن - داستایوفسکی
- ۹۲/۰۲/۱۸
امسال نمایشگاه کتاب برام خیییلی خییییلی تلخ بود!! سالهای قبل پدرم تو غرفه مربوط به محل کارش حضور داشت و پارسال در طول مدت نمایشگاه پدرم شبها میومد خونه ما.... اما امسال درست چند روز قبل از نمایشگاه تشخیص داده شد که پدرم بیماره. امسال پدرم نمایشگاه نیومد... ازت خواهش میکنم از ته ته دلت برای شفای پدرم دعا کن...
ببخشید ناراحتت کردم. احساس صمیمیت باعث شد این حرفها را به تو بزنم....