Xهشدار: این یک پست خیلی طولانیست که بخش زیادی از آن فقط به درد خودم میخورد. اما دلیل انتشار عمومی آن این است که بخشهایی از آن میتواند به درد همه بخورد. اگر حوصلهی خواندن متن طولانی ندارید از این پست بگذرید :)
خیلی خیلی وقت پیشترها -وقتی دبیرستانی بودم- تست MBTI داده بودم و کد شخصیتیم را فهمیده بودم. اما آن زمان برایم چیزی در حد بازی و شوخی بود. مثل روز روشن بود که قرار نیست یک تست روانشناسی به من در مورد آیندهام پیامی بدهد یا توصیهای کند. زمان گذشت. دیپلم گرفتم. کنکور دادم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. وارد فوق لیسانس شدم. بعد یک روز خیلی جدی نشستم و به کار فکر کردم. و وحشتزده شدم. هیچ ایدهای نداشتم که چطور کاری را دوست دارم. سعی کردم دو تجربهی کوتاه مدت کاریم در ابتدای امسال و در تابستان ۳ سال پیش را بگذارم کنار هم و از احساسم نسبت به هرکدام(که خیلی موقعیتهای متفاوتی بودند) بفهمم چه کاری برای من مناسب است. از فهمیدن این نکته که از صرفا برنامهنویس بودن و حقوق بگیر یک شرکت بودن به هیچ عنوان لذت نمیبرم وحشت کرده بودم. برنامهنویسی را دوست دارم. کار کردن در محیط دوستانه را دوست دارم. از محیط رقابتی و پراسترس متنفرم. از کار گروهی لذت میبرم. از اینکه بتوانم خلاقیتم را در حل مشکلات برنامهها به کار بگیرم هیجانزده میشوم. از یاد گرفتن کارهای جدید بسیار لذت میبرم.
پس مشکل من با شغل برنامهنویسی چه بود؟ من نیاز دارم با آدمها در اتباط باشم.و نیاز دارم به بقیه کمک کنم. شاید بهترین روز کاریم در شرکت روزی بود که ازم خواسته شد به یک نیروی جدید اصول طراحی دیتابیس و همچنین معماری نرمافزاری MVC را آموزش بدهم. اما این فرصت بسیار کم در اختیار من قرار میگرفت. بیشتر مواقع باید در سکوت مینشستم سر کار خودم و به ارتباط برقرار کردن با ماشین روبهروم بسنده میکردم. همچنین اینکه من به محضی که کار تکرای شود و حس کنم دارم یک سری کار روتین را انجام میدهم خسته و دلزده میشوم. در حالی که برنامهنویسی در کنار خلاقیتهای بالقوهاش، پر است از کارهای روتین. من از فهمیدن این مشکلات با شغل برنامهنویسی وحشتزده شده بودم. مگر چارهای جز این داشتم؟ مگر یک مهندس کامپیوتر در ایران چه موقعیت شغلی متفاوتی میتواند داشته باشد؟ مگر من چارهای جز برنامهنویس شدن داشتم؟ در گیرودار همین درگیریهای ذهنی یک بار دیگر علاقهی شدید به معلمی که از کودکی همراهم بودم و از بازیهای بچگیم شروع شده بود شروع کرد به جیغ زدن! انگار داشت میگفت به من اهمیت بده! کمکم هرچه بیشتر گذشت بیشتر برایم واضح شد که باید معلم شوم.
در همین روزها یک بار دیگر از سه طریق مختلف و کاملا مستقل از هم سروکلهی بحث تست MBTI و آزمون شخصیت در زندگیم پیدا شد. دوباره رفتم تست را تکرار کردم و بعد برایم یک دفعه مهم شد که خودم را به درستی بشناسم و ببینم اصلا واقعا من برای چه کاری ساخته شدهام؟! پدرم وقتی دیدند موضوع برایم جدی وجالب شده کتابی در اختیارم قرار دادند که در این روزهای آخر سال برای من شروع زندگی جدیدی را رقم زد. زندگی که در آن میدانم کی هستم، چه ترجیحاتی دارم و برای چه کارهایی ساخته شدهام و چه چیزی خوشحال و راضیم میکند.
کتابی که خواندم اسمش «شغل مناسب شما» هست از پاول و باربارا تایگر. اگر کتابی با این عنوان را هرکسی به جز پدرم بهم میداد، قطعا آن را نخوانده به کناری میانداختم. چون اساسا من نسبت به کتابهای روانشناسی و خودشناسی و ... حس کلاهبرداری دارم و به شدت به اینجور کتابها با دیدهی شک نگاه میکنم. اما این کتاب را مطالعه کردم، خودم را شناختم، نقاط ضعف و قوتم را دانستم و فهمیدم باید حواسم به چه جنبههایی از کار بیشتر باشد که خرابکاری نکنم! همینطور فهمیدم این که همهی زندگیام عاشق شنیدن داستان آدمها بودهام کاملا به تیپ شخصیتیم برمیگردد یا اینکه خیلی خیلی در هر اتفاق به جای جزئیات اعصابخردکن چیزهایی را در روابط آدمها میبینم که هیچ کس دیگری نمیبیند، چیز عجیبی نیست و احتمالا اکثر آدمهای همتیپ من همینطور هستند. چیز دیگری که فهمیدم این بود که نوشتن، که سعی داشتم خودم را از آن محروم کنم و فکر میکردم من را تنها کرده و از همه دور کرده، جزء شخصیتم است و کار بسیار بدی میکنم که با شخصیتم میجنگم.
گفته بود اینکه بخواهیم با شخصیتی که مال ما نیست زندگی و کار کنیم، مثل این میماند که چپدست باشیم و بخواهیم با دست راست بنویسیم یا بالعکس. به همان اندازه سخت و دشوار است و احتمالا خروجی کج و کوله دارد مگر با تمرین خیلی زیاد.
چیزهای جالبی که از این کتاب یاد گرفتم را اینجا مینویسم برای مراجعههای بعدی خودم.
۱- شخصیت هرکسی یک کارکرد اصلی دارد که ناخدای زندگی اوست و یک کارکرد فرعی دارد که کمککننده و معاون ناخداست. کارکرد سوم بعدی از شخصیت است که ضعیفتر است و به طور عادی در آدم فعال نیست. کارکرد چهارم بعدیست که آدم در آن خیلی ضعیف است و باید خیلی حواسش را جمع کند که در شرایطی که نیاز به عمل با این بعد دارد، خرابکاری نکند. افراد درونگرا با کارکرد اصلی شخصیتشان با خودشان ارتباط برقرار میکنند و با کارکرد فرعیشان با دیگران رابطه برقرار میکنند (در مورد افراد برونگرا عکس این قضیه صادق است).
۲- هر انسانی با یک شخصیت به دنیا میآید و با همان شخصیت هم از دنیا میرود. شخصیت آدم عوض نمیشود اما در طول زندگی رشد میکند. رشد شخصیت چند مرحله دارد. تا قبل از ۱۲ سالگی کارکرد اصلی و از ۱۲ تا ۲۵ سالگی کارکرد فرعی رشد میکند و برجسته میشود. از ۲۵ تا ۵۰ سالگی کارکرد سوم شروع به رشد میکند (ممکن است این مرحله در برخی آدمها هیچ موقع رخ ندهد) و بعد از ۵۰ سالگی بعد چهارم شخصیت شروع به رشد میکند (ممکن است کارکرد چهارم هرگز رشد نکند).
در کتاب ادعا شده بود که همزمانی بحران میانسالی با سنین رشد کارکرد سوم و چهارم شخصیت بیارتباط و تصادفی نیست. در واقع با رشد ابعادی که جزء اصلی شخصیت آدم نیستند کمکم احساس نارضایتی نسبت به تصمیمات گذشته و انتخابهای قبلی پیش میآید که باعث بروز بحران میانسالی میشود. با علم به کارکرد سوم و چهارم، میتوان در انتخابها این کارکردها را لحاظ کرد و از بروز بحران میانسالی جلوگیری کرد. :)
۳- من یک INFP هستم. به این معنا که درونگرام، شمی هستم (در برابر حسی)، احساسی هستم (در برابر فکری) و ملاحظهکنندهام(در برابر قضاوتکننده). من یک احساسی غالب هستم و کارکرد اصلی شخصیتم احساسیست. یعنی با دنیای درونی خودم با احساساتم روبهرو میشوم و تصمیماتم را با احساسم میگیرم نه با فکرم. کارکرد فرعیم شمی است. یعنی با دنیای بیرون خودم با شمم(حس ششم) روبهرو میشوم و قبل از تصمیمگیری با شمم کسب اطلاعات میکنم. کارکرد سوم من حسی است که بنا به نشانهها در حال رشد است. کارکرد چهارم من که به شدت در آن ضعیف هستم، فکری است.
۴- به عنوان یک INFP، به معلمی و مشاوره(به خصوص مشاورهی تحصیلی)، فعالیتهای مذهبی و نویسندگی به شدت علاقهمندم و هرچیزی که باعث شود بتوانم به دیگران کمک کنم خوشحال و راضیم میکند. در کتاب تاکید شده بود که چون ملاحظهکننده هستم(یعنی نیاز به انعطاف دارم و نمیتوانم با یک برنامهی مشخص از پیش تعیین شده که جلوی خلاقیتم را میگیرد پیش بروم)،معلمی دبیرستان برایم مناسب نیست و تدریس در دانشگاه شغل خیلی مناسبتری برای من است. و این دقیقا شغلیست که عاشقش هستم.
۵- از جمله نقاط ضعف من، یکی انعطافناپذیری (یا همان دگم بودن) در افکار،ارزشها و اعتقادات است و دیگری انتقادناپذیر بودن. که با علم به این دو نقطهی ضعف باید سعی کنم بر آنها فائق بیایم.
۶- تیپ کلی شخصیت من ایدهآلگراست و لزوما افکار و اعتقاداتم با دنیای واقعی مطابقت ندارد. بسیار خیالپرداز و رویاپرداز هستم(همیشه بودهام).
۷- به من توصیه شده که برای تصمیمگیری حتما از یک دوست فکری کمک بگیرم چون خودم به تنهایی فقط احساساتم را در تصمیمگیریها دخیل میکنم.
۸- در نهایت اینکه من به خانواده اهمیت بسیار میدهم (که همینطور هم هست!) و نیاز به شغلی دارم که بتوانم بین آن و خانوادهام تعادل برقرار کنم. به هیچ عنوان آدمی نیستم که در کار غرق شود و از این کار لذت ببرد.
خواندن این کتاب و توصیههایش به من کمک کرد که نسبت به برنامههایم برای آینده قاطعتر شوم و از این به بعد گامهای مطمئنتری بردارم.
یکی دیگر از ویژگیهای کتاب این بود که برای بیان هر مسئلهای چند مثال از آدمهای واقعی زده بود و از آدم میخواست خودش را در شرایط آدمهای داستان قرار دهد وببیند چطور تصمیم میگیرد. گذشته از اینکه تمام مثالها به من کمک کرد که خودم را بیشتر بشناسم، باعث شد با دیدن داستان زندگی آدمهای مختلف و تصمیمهایشان در هر مقطع از زندگی متوجه چیزهای جدیدی شوم. مثلا اینکه در ذهن من همیشه۳۰ سالگی سنی بوده که شروع ثبات است و فکر میکردم باید در ۳۰ سالگی از آنچه تا به حال انجام دادهام مطمئن باشم و دیگر میل به تغییر مسیر کلی نداشته باشم. همهش فکر میکردم در ۳۰ سالگی دکترا بگیرم و بعد زندگیم تازه شروع شود. بعد از خواندن مثالهای کتاب فهمیدم تا چه اندازه تفکراتم مضحک است. در این کتاب از آدمهایی صحبت شده بود که بعد از بزرگ کردن چند بچه تازه خیال فوق لیسانس خواندن به سرشان زده بود یا آدمهایی که در ۵۰ سالگی تازه تصمیم به شروع یک کسب و کار جدید گرفته بودند یا آدمهایی که در ۴۰ سالگی فهمیده بودند باید هنرمند شوند و به سراغ یادگیری موسیقی رفته بودند یا ... . حس میکنم در دنیای دور و بر من، اینقدر همه پشت سر هم درس خواندهاند و دکترا گرفتهاند که برای من این تفکر ایجاد شده که اگر در ۳۰ سالگی مدرک دکترایم را نگرفته باشم، زندگی را باختهام. حتی بارها به راههای ممکن برای آنکه بتوانم پیش از این سن مدرک دکترا بگیرم فکر کردهام. همیشه از فکر کردن به ۳۰ سالگی استرس میگرفتم. فکر میکردم پایان سن تجربهاندوزی و ماجراجویی ۳۰ سالگیست. اما با خواندن زندگی آدمهای مختلف فهمیدم که چقدر خودم را در چارچوبها قرار دادهام وچقدر تصورات ذهنیم نادرستند. فهمیدم که چقدر دارم زندگی را سخت میگیرم و دست و پای خودم را میبندم. حالا تصمیم دارم بنشینم و یک بار دیگر با خاطری آسودهتر و با ریسکپذیری بیشتر برای زندگی پیش رویم برنامهریزی کنم و با این تصور که فرصتم برای تصمیمگیری و تجربهاندوزی و ماجراجویی اندک است، به خودم استرس وارد نکنم.
خوشحالم که در حالی سال ۹۵ را شروع میکنم که خودم را خیلی بیشتر از همه ی زندگیم میشناسم :)