خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

همینطوری!

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ

اول.

امروز خیلی یهویی داشتم به اول راهنمایی فکر می‌کردم و اولین برخوردم با کامپیوتر سر کلاس کامپیوتر مدرسه. و خنده‌م گرفت از اینکه اون روز هرگز فکر نمی‌کردم که یه روزی با عشق و علاقه بشم دانشجوی مهندسی کامپیوتر :)) و اما اولین برخورد من با کامپیوتر: (تو خونه‌مون کامپیوتر داشتیم ولی یه شیء مقدس حساب می‌شد اون‌موقع! فقط واسه کارهای پایان‌نامه‌ی بابا خریداری شده بود و به هیچ‌عنوان من حق نزدیک شدن بهش رو نداشتم)
معلم کامپیوتر مارو برد توی اتاق کامپیوتر و بهمون یه سری برگه‌ی دستورکار داد در حد ایجاد فولدر و کپی و پیست و rename و اینا... و ازمون خواست انجامشون بدیم. توی برگه‌ی دستورکار نوشته بود : «پوشه‌های موجود روی «میزکاری» کامپیوتر را drag and drop کنید.»
بچه‌ها همه خیلی تند و سریع شروع کردن به انجام کارهای توی دستورالعمل. به جز من. من زل زده بودم به دستورکار و نمی‌فهمیدم جابه‌جا کردن پوشه‌های روی میز کامپیوتر روبه‌روم چه ارتباطی با کامپیوتر داره... حدود یک ربع باخودم کلنجار رفتم تا اینکه عاقبت از معلممون پرسیدم که چطور باید پوشه‌های روی میزم رو جابه‌جا کنم که به کامپیوتر ارتباط پیدا کنه!!! معلممون همینطور خیره فقط نگاهم می‌کرد! بعد برگشت گفت میزکار یعنی Desktop! و رفت.
خب اون گفت Desktop منظورش بوده از میزکار و فکر کرد مشکل من حل شده! درحالی‌که مشکل من دوچندان شد! Desktop دیگه چیه! بالای میز؟! روی میز؟!
خدای من! اون روز بدترین روز بود!!! من هیچی از کامپیوتر نمی‌دونستم!! به هر حال، اون موقع سال ۸۳ بود. الان ۹۳. ۱۰ سال گذشته. الان خیلی جدی صدام می‌کنن:‌«خانوم مهندس!!» و من بعضی وقتها با یادآوری اون اولین جلسه‌ی کامپیوتر اول راهنمایی تو مدرسه‌ی فرزانگان خنده‌م می‌گیره :)

 

دوم.

خیلی خز نشده اینکه هی می‌گن «وای چه لذتی داره پیچیدن باد در موهام» و «وای که چه حق بزرگی از ما گرفته شده. باد نمی‌تونه بپیچه تو موهامون» ؟!

دفاع نمی‌کنم ها از اجبار و این صحبت‌ها. ولی خب این قضیه باد پیچیدن هم دیگه به نظرم خیلی خز شده! همه‌ی حرفها و نوشته‌ها درموردش صحبت می‌کنن. امروز رفتم تو محوطه‌ی خوابگاه موهام رو باز کردم و با موهای باز تاب‌بازی کردم. موهای بلند فرفری اونم! بعد هی باد می‌پیچید لای موهام (!) و پخش می‌شد تو صورتم. کیف داد ولی خب همین بسه. یعنی واقعا به نظرم همین که گاهی این لذت رو بتونم تجربه کنم کافیه! خوشحالم که این چیزها واسم عقده نیست! اینم شد عقده آخه؟!‌

 

سوم.

#یه روزیم می‌رسه که بالاخره ما یاد بگیریم از معمولی بودن خودمون لذت ببریم. یاد بگیریم برای لذت بردن از زندگی لازم نیست خفن‌ترین آدم دنیا باشیم. به امید اون روزم من هنوز...

#کنکور خوندن رو از خوندن زبان شروع کردم فعلا...زبان خوندن رو دوست دارم...دلم برای کنکور تنگ شده...برای سرشار شدن از این حس که به کل ریاضیات و شیمی و فیزیک دبیرستان احاطه‌ی کامل دارم...خوشحالم که قراره کنکور بدم. خوشحالم که باید کل درس‌های کارشناسی رو بخونم و فول بشم و بهشون مسلط بشم. خوشحالم که درسهایی که فقط پاسشون کردم رو مجبورم که یاد بگیرم...خوشحالم. به آینده هم امیدوارم ضمنا :)

#یه وقتایی یه اتفاقایی برای آدم می‌افته تو زندگی که آدم فکر می‌کنه خیلی بد بوده اون اتفاق. ولی یه روزی، یه زمانی، دیر یا زود احتمالا خدا رو به خاطر تمام اون اتفاقات شکر می‌کنه. کنکور منم همین بود. اینکه رتبه‌م ۵برابر تمام تخمین‌ها شد هم همین بود. اینکه من ۴۵ دقیقه سر کنکور قفل کردم هم همین بود. اینکه تستای هندسه رو حل کردم ولی جرئت نکردم وارد پاسخنامه کنم هم همین بود. اینکه تستای شیمی که بلد بودم رو ول کنم و فقط زل بزنم ۴۵ دقیقه‌ی تمام به پاسخنامه‌م هم همین بود. ۴۵ دقیقه! شما نمی‌دونین ۴۵ دقیقه سر کنکور یعنی چی... . اینکه من کنکورم رو گند زدم با تمام گریه‌های بعدش و افسردگی‌ها و بدحالی‌ها و خراب شدن وضع معده و ریزش مو و هزار کوفت و زهرمار دیگه، یکی از بزرگترین خیرهای زندگیم بود. دنیام عوض شد. دنیام قشنگ شد. خودم موندم. خود خودم... هی احساس خوشبختی کردم. هی چیزهای قشنگ دیدم تو این سه سال. بعضی از آدم‌هایی که تو این دانشکده باهاشون آشنا شدم خودشون به تنهایی ارزش این رو داشتن که رتبه‌ی کنکور من اون افتضاح روی کارنامه بشه. تازه راستش رو بخواین اون روزها من به رتبه‌م می‌گفتم افتضاح. امروز اون رتبه برام خیلی خوبه :) دید آدم به زندگی عوض می‌شه...خیلی...کاش می‌شد یه بار دیگه اون ۱۸ سالگی رو که از دست دادم، «زندگی» کنم...
من اینجا چیزهایی رو به دست آوردم که تا یک عمر قدرشون رو می‌دونم و چیزهایی رو از دست ندادم که اگر از دست داده بودم تمام زندگیم رو باخته بودم.
من دعا نکردم خدا بهترین خیر رو بهم بده. من دعا کردم خدا اونی که می‌خوام رو بهم بده! ولی مامان و بابام دعا کردن که هرچی خیره برام پیش بیاد. اومد. سه سال پیش ندیدمش. سه سال پیش فقط با خدا دعوا کردم. با مامان و بابا دعوا کردم. با خودم قهر کردم. خودم رو زندانی کردم تو اتاق. خودم رو داغون کردم. امروز به فاصله ی سه سال دارم اون خیرها رو با چشمم می‌بینم. ممنونم خدا. ممنونم.
سه سال پیش فکر می‌کردم کارشناسیم که تموم شه قطعا ایران نخواهم بود. از ایران خسته بودم. دلم گرفته بود. امروز، دارم به کنکور فکر می‌کنم. می‌خوام کنکور بدم و می‌خوام دانشگاهی که هستم قبول بشم دوباره. می‌خوام همینجا بمونم. همینجایی که ۳سال پیش واسم خیلی جایگاه بدی حساب می‌شد.امروز می‌خوام کنکور بدم. چون یه چیزهای دیگه‌ای واسم ارزش پیدا کردن .چیزهایی که ۳سال پیش نمی‌دیدمشون.
دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که فرصت زندگی خیلی کوتاهه...دار میا دمی‌گیرم که از لحظه‌لحظه‌هام لذت ببرم، با تمام معمولی بودنم :)

  • مهسا -

نظرات  (۳)

تجربه‌ی برخوردت با کامپیوتر خیلی باحال بود. من یادمه سال اول راهنمایی اولین درسی که توی کلاس کامپیوتر خوندیم کپی و پیست بود. بعد من قبلش با paint کار کرده بودم و وقتی copy-paste رو یاد گرفتم در حد ذوق مرگ بودم! چون مثلا می‌تونستم دو تا چشم مث هم بسازم!
این قسمت سوم نوشته‌ت، امروز کلا تو ذهنم مرورش میکردم، .. دارم برای گذشته هم مرورش میکنم .. مرسی؛ واقعا ممنون ..
پاسخ:
:)

در مورد اولین برخوردت با کامپیوتر کلی خندیدم :)

به نظر من هم خیلی خز شده. الان که دیگه حجاب خیلی اجباری نیست. خیلیها شالهای خیلی شل و ول رو سرشون میگذارند که باد به راحتی داخل موها میشه :))

معمولی بودن هم گاهی خوبه... خوبیش اینه که استرس رقابت و بهترین بودن را نداری.... اما باید از خودت راضی باشی. معمولی بودن در کار و درس شاید خوب باشه ولی در زمینه های شخصی خوب نیست اصلا!! مثلا من خودم برای خیلی مهمه که مادر خیلی خوبی باشم و نه معمولی. و این خیلی بهم استرس و فشار وارد میکنه....

بعضی وقتها خیلی طول میکشه تا آدم حکمت برخی اتفاقات را بفهمه. بعضی وقتها هم هیچ وقت نمیفهمه. مهم اینه که به خاطر چیزی که قصوری درش نداشته خودش را سرزنش نکنه.

حالا چرا از زبان شروع کردی؟! :)

پاسخ:
دقیقا منظور منم از معمولی بودن در مورد درس بود. اگر نه درمورد مادر بودن یا همسر بودن فکر می کنم آدم همیشه باید سعی کنه بهترین باشه... ولی خب باز هم اون استرس... فکر کنم نباید خیلی سخت گرفت! نمی‌دونم!

آخه زبان دوست دارم :دی بعد فلش کارتهاش ر ومی‌تونم بخونم راحت روی گوشیم تو اتوبوس و اینا. واسه بقیه درسها خب خیلی زوده الان شروع کنم :دی ایشاللا از تیر!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">