همینطوری!
اول.
امروز خیلی یهویی داشتم به اول راهنمایی فکر میکردم و اولین برخوردم با
کامپیوتر سر کلاس کامپیوتر مدرسه. و خندهم گرفت از اینکه اون روز هرگز فکر
نمیکردم که یه روزی با عشق و علاقه بشم دانشجوی مهندسی کامپیوتر
و اما اولین برخورد من با کامپیوتر: (تو خونهمون کامپیوتر داشتیم ولی یه
شیء مقدس حساب میشد اونموقع! فقط واسه کارهای پایاننامهی بابا خریداری
شده بود و به هیچعنوان من حق نزدیک شدن بهش رو نداشتم)
معلم کامپیوتر
مارو برد توی اتاق کامپیوتر و بهمون یه سری برگهی دستورکار داد در حد
ایجاد فولدر و کپی و پیست و rename و اینا... و ازمون خواست انجامشون بدیم.
توی برگهی دستورکار نوشته بود : «پوشههای موجود روی «میزکاری» کامپیوتر
را drag and drop کنید.»
بچهها همه خیلی تند و سریع شروع کردن به انجام
کارهای توی دستورالعمل. به جز من. من زل زده بودم به دستورکار و
نمیفهمیدم جابهجا کردن پوشههای روی میز کامپیوتر روبهروم چه ارتباطی با
کامپیوتر داره... حدود یک ربع باخودم کلنجار رفتم تا اینکه عاقبت از
معلممون پرسیدم که چطور باید پوشههای روی میزم رو جابهجا کنم که به
کامپیوتر ارتباط پیدا کنه!!! معلممون همینطور خیره فقط نگاهم میکرد! بعد
برگشت گفت میزکار یعنی Desktop! و رفت.
خب اون گفت Desktop منظورش بوده
از میزکار و فکر کرد مشکل من حل شده! درحالیکه مشکل من دوچندان شد!
Desktop دیگه چیه! بالای میز؟! روی میز؟!
خدای من! اون روز بدترین روز
بود!!! من هیچی از کامپیوتر نمیدونستم!! به هر حال، اون موقع سال ۸۳ بود.
الان ۹۳. ۱۰ سال گذشته. الان خیلی جدی صدام میکنن:«خانوم مهندس!!» و من بعضی وقتها با یادآوری اون
اولین جلسهی کامپیوتر اول راهنمایی تو مدرسهی فرزانگان خندهم میگیره
دوم.
خیلی خز نشده اینکه هی میگن «وای چه لذتی داره پیچیدن باد در موهام» و «وای که چه حق بزرگی از ما گرفته شده. باد نمیتونه بپیچه تو موهامون» ؟!
دفاع نمیکنم ها از اجبار و این صحبتها. ولی خب این قضیه باد پیچیدن هم دیگه به نظرم خیلی خز شده! همهی حرفها و نوشتهها درموردش صحبت میکنن. امروز رفتم تو محوطهی خوابگاه موهام رو باز کردم و با موهای باز تاببازی کردم. موهای بلند فرفری اونم! بعد هی باد میپیچید لای موهام (!) و پخش میشد تو صورتم. کیف داد ولی خب همین بسه. یعنی واقعا به نظرم همین که گاهی این لذت رو بتونم تجربه کنم کافیه! خوشحالم که این چیزها واسم عقده نیست! اینم شد عقده آخه؟!
سوم.
#یه روزیم میرسه که بالاخره ما یاد بگیریم از معمولی بودن خودمون لذت
ببریم. یاد بگیریم برای لذت بردن از زندگی لازم نیست خفنترین آدم دنیا
باشیم. به امید اون روزم من هنوز...
#کنکور خوندن رو از خوندن زبان
شروع کردم فعلا...زبان خوندن رو دوست دارم...دلم برای کنکور تنگ شده...برای
سرشار شدن از این حس که به کل ریاضیات و شیمی و فیزیک دبیرستان احاطهی
کامل دارم...خوشحالم که قراره کنکور بدم. خوشحالم که باید کل درسهای
کارشناسی رو بخونم و فول بشم و بهشون مسلط بشم. خوشحالم که درسهایی که فقط
پاسشون کردم رو مجبورم که یاد بگیرم...خوشحالم. به آینده هم امیدوارم ضمنا
#یه
وقتایی یه اتفاقایی برای آدم میافته تو زندگی که آدم فکر میکنه خیلی بد
بوده اون اتفاق. ولی یه روزی، یه زمانی، دیر یا زود احتمالا خدا رو به خاطر
تمام اون اتفاقات شکر میکنه. کنکور منم همین بود. اینکه رتبهم ۵برابر
تمام تخمینها شد هم همین بود. اینکه من ۴۵ دقیقه سر کنکور قفل کردم هم
همین بود. اینکه تستای هندسه رو حل کردم ولی جرئت نکردم وارد پاسخنامه کنم
هم همین بود. اینکه تستای شیمی که بلد بودم رو ول کنم و فقط زل بزنم ۴۵
دقیقهی تمام به پاسخنامهم هم همین بود. ۴۵ دقیقه! شما نمیدونین ۴۵ دقیقه
سر کنکور یعنی چی... . اینکه من کنکورم رو گند زدم با تمام گریههای بعدش و
افسردگیها و بدحالیها و خراب شدن وضع معده و ریزش مو و هزار کوفت و
زهرمار دیگه، یکی از بزرگترین خیرهای زندگیم بود. دنیام عوض شد. دنیام قشنگ
شد. خودم موندم. خود خودم... هی احساس خوشبختی کردم. هی چیزهای قشنگ دیدم
تو این سه سال. بعضی از آدمهایی که تو این دانشکده باهاشون آشنا شدم
خودشون به تنهایی ارزش این رو داشتن که رتبهی کنکور من اون افتضاح روی
کارنامه بشه. تازه راستش رو بخواین اون روزها من به رتبهم میگفتم افتضاح.
امروز اون رتبه برام خیلی خوبه دید آدم به زندگی عوض میشه...خیلی...کاش میشد یه بار دیگه اون ۱۸ سالگی رو که از دست دادم، «زندگی» کنم...
من
اینجا چیزهایی رو به دست آوردم که تا یک عمر قدرشون رو میدونم و چیزهایی
رو از دست ندادم که اگر از دست داده بودم تمام زندگیم رو باخته بودم.
من
دعا نکردم خدا بهترین خیر رو بهم بده. من دعا کردم خدا اونی که میخوام رو
بهم بده! ولی مامان و بابام دعا کردن که هرچی خیره برام پیش بیاد. اومد.
سه سال پیش ندیدمش. سه سال پیش فقط با خدا دعوا کردم. با مامان و بابا دعوا
کردم. با خودم قهر کردم. خودم رو زندانی کردم تو اتاق. خودم رو داغون
کردم. امروز به فاصله ی سه سال دارم اون خیرها رو با چشمم میبینم. ممنونم
خدا. ممنونم.
سه سال پیش فکر میکردم کارشناسیم که تموم شه قطعا ایران
نخواهم بود. از ایران خسته بودم. دلم گرفته بود. امروز، دارم به کنکور فکر
میکنم. میخوام کنکور بدم و میخوام دانشگاهی که هستم قبول بشم دوباره.
میخوام همینجا بمونم. همینجایی که ۳سال پیش واسم خیلی جایگاه بدی حساب
میشد.امروز میخوام کنکور بدم. چون یه چیزهای دیگهای واسم ارزش پیدا کردن
.چیزهایی که ۳سال پیش نمیدیدمشون.
دارم کمکم یاد میگیرم که فرصت زندگی خیلی کوتاهه...دار میا دمیگیرم که از لحظهلحظههام لذت ببرم، با تمام معمولی بودنم
- ۹۳/۰۳/۰۲