میخواهم بنویسم اما نمیانم از چه بنویسم. از کجا شروع کنم. از کدام بخش قصهی این روزهایم بگویم. چند روز است که روزی چندین بار صفحهی بیان را باز میکنم و ارسال مطلب جدید را میزنم و خیره میشوم به صفحهی سفیدی که منتظر است تا من پرش کنم. ولی بی آن که کلمهای بنویسم میبندمش. حالا اما شروع کردم به نوشتن. کلمات را پشت سر هم ردیف میکنم تا شاید اندکی از بار وحشتناک روی مغزم کم شود. اینقدر که ذهنم درهم و برهم است این روزها...شلخته مینویسم و بی ارتباط با هم و احتمالا بیارتباط با فکرهای اصلی این روزهام...
۱.
هری پاتر و فرزند نفرینشده را که خواندم، یک دفعهای هوس بازخوانی کل هری پاترها افتاد به دلم! روزی یک جلد خواندم تا اینکه ساعت ۴ صبح امروز تمام شد! تمام تخیلات این ۲هفتهام و تمام خوابهای شبانهام حول هری پاتر میگشت! بار دیگر شیفتهاش شدم و در عجب ماندم از ذهن جی کی رولینگ! تمام مفاهیم زیبای عالم را جمع کرده در قالب یک مجموعه کتاب تخیلی! عشق، دوستی، خانواده، جهاد، شهادت (یا همان مرگ به خاطر «منافع برتر»)، ایثار و ... .
بعد داشتم به این فکر میکردم که دنیای جادویی هری پاتر با تمام امکانات جادوییش، یک ضعف اساسی دارد نسبت به دنیای واقعی این روزهای ما و آن هم اینترنت است و گوگل!!! یعنی دنیای امروز ما جادوییتر است در واقع!
مسئلهی دیگر اینکه وقتی برای اولین بار هری پاتر میخواندم، قهرمانهای داستان همسن من بودند. اما حالا در کمال تعجب از من کوچکتر بودند.. و این برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود! بار قبل که میخواندمش برایم خیلی طبیعی بود که بچههایی در سن دبیرستانی این همه شجاع و ماجراجو باشند. اما این بار که میخواندمش با خودم میگفتم بچهی ۱۷ ساله چطور میتواند این همه شجاع باشد؟!
هری پاتر و فرزند نفرینشده را که میخواندم حس میکردم قهرمانهایی که همسن من بودهاند بزرگ شدهاند و دچار روزمرگی شدهاند و از شجاعت و ماجراجوییشان چیزی باقی نمانده. و این خیلی خیلی حس بدی بود چون دارم تجربهاش میکنم...
۲.
وضعیت خوابگاه در این یک هفتهی اخیر خیلی خیلی بد و ناراحتکننده بود. بچههای ارشد ورودی روزانه را به زور فرستادند خوابگاه ما (در حالی که میخواستند خوابگاه نزدیکتر به دانشگاه را انتخاب کنند) و شبانههای ساکن خوابگاه را به این بهانه که جا نیست و روزانهها همه جا را پر کردهاند بیرون کردند. هر بار پایم را میگذاشتم در راهرو ۲-۳ نفر شبانه را میدیدم که در حال گریه کردن دارند وسایلشان را جمع میکنند. حس غیریهودیهای آلمان نازی را داشتم!!
با پیگیری خیلی زیاد و رفتن پیش رئیس دانشگاه و ... امید داریم که مشکل حل شود. تا چه پیش آید...
۳.
مریم، دوست صمیمی دوران دبیرستانم و یارِ رباتیک و خوارزمیم آمده تهران برای ارشد و همخوابگاهی شدیم. حس عجیبیست...وقتی مینشینیم کنار هم و حرف میزنیم و چای و بیسکوییت میخوریم و جوری از دوران دبیرستان حرف میزنیم انگار نه انگار که ۶-۷ سال ازش گذشته...مریم عمران اصفهان میخواند و حالا عمران تهران...
۴.
استاد جدیدی آمده برای دانشکده که بسیار پرانرژی و «خفن» است! UIUC درس خوانده و در گوگل، آمازون و adobe کار کرده و حالا برگشته ایران و سودای خدمت به وطن در سر دارد!! برای ما شاید این همه انرژیش برای خدمت به وطنی که ویرانه است و قصد آباد شدن هم ندارد عجیب باشد اما این آدم واقعا پرانرژیست...شاید خیلی زود خسته شود و بگذارد برود...ولی فعلا از انرژیش استفاده میکنیم...
۵.
خودم تهرانم و دلم اصفهان پیش خواهرزادهی عزیز دل...آخر این عشق و علاقهی وحشتناک من به بچهها کار دستم میدهد و از درس میاندازدم بس که هی میگذارم میروم اصفهان...
۶.
حالِ درسیم هیچ خوب نیست این روزها...هیچ...
۷.
عید غدیر مبارک...از محبوبترین اعیاد من...
۸.
اگر به خانهی من آمدی ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم...
#فروغ_فرخزاد
۹.
به تازگی با خودِ لجبازِ بیشعورِ درونم آشنا شدم :((
۱۰.
...