اندوه
خواب عجیبی دیدم. سرشار از غم و اندوه. خواب دیدم مادربزرگم را از دست دادهام. مهراد بیامان گریه میکرد و من مدام تنگتر در آغوشش میگرفتم و نوازشش میکردم. مامان میگفت: چه کم دیدند مهراد را. حیف... . غمگین بودم. مدتها بود چنین حسی را تجربه نکرده بودم. چنین غرق شده در میانهی اندوه و ناآرامی. قلبم فشرده شده بود و عذاب میکشیدم. تمام مدت شب در خواب سوگواری میکردم. از فشار غم و سنگینی و درد قلب ناشی از اندوه بدون آلارم و بیآن که که خوابم به سرآمده باشد، بیدار شدم. قلبم درد میکرد. تحت فشار بودم. بلند شدم لیوانی آب بنوشم. قلبم مچاله شده بود و بیاندازه احساس خستگی میکردم. از پا نشستم. کمی که گذشت و به حالت طبیعی برگشتم، به یاد آوردم که مادربزرگم را ۱۳ سال پیش از دست دادهام. پیش از طلوع آفتاب یک روز سرد پاییزی.
خواب عجیبی بود و این حجم از اندوه را مدتها بود که تجربه نکرده بودم. تجربهی اندوه هربار من را آدم جدیدی میکند. آدمی که بیشتر تلاش میکند اطرافیانش را دوست بدارد...
- ۹۵/۰۶/۰۷
روحشون شاد.
قبلا تحربه چنین خوابهای دردناکی را داشتم. بعد بیداری هم تا یه مدت ادم تو اون فضاست!