خالگی!
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ
دیدمش و ناگهان عشقی و دوست داشتنی در من ایجاد شد که پیش از آن هرگز تجربهاش نکرده بودم. موجود کوچک ظریف و ضعیفی که حتی توانایی گریه کردن نداشت و من بینهایت دوستش داشتم. یک جور دوست داشتن جدید. متفاوت با آن حسی که نسبت به مادر و پدرم دارم یا نسبت به خواهر و برادرهام. و این عشق جدید به زانودرم آورد و به گریهام انداخت. این عشق مرا سوزاند و همچون ققنوس مهسای جدیدی از خاکستر من متولد شد. مهسای جدیدی که برای خودم و برای خانواده غریبه بود. مهسای جدیدی که بسیار بیشتر از مهسای قبلی دوستش میدارم.
حسی دارم غیرقابل توصیف. حسی که از بیمارستان و از لحظهی دیدن «مِهراد» کوچک ایجاد شد و در اولین شب زندگیش در بیمارستان تشدید شد طی روزهای بعد قوت گرفت. حسی که باعث میشد از تصور درد کشیدنش موقع گرفتن سه بار آزمایش خون پابهپایش درد بکشم و موقع زرد شدنش غمگین شوم و ار تصور نبودنش زار زار گریه کنم.
من خاله شدم :)
حسی دارم غیرقابل توصیف. حسی که از بیمارستان و از لحظهی دیدن «مِهراد» کوچک ایجاد شد و در اولین شب زندگیش در بیمارستان تشدید شد طی روزهای بعد قوت گرفت. حسی که باعث میشد از تصور درد کشیدنش موقع گرفتن سه بار آزمایش خون پابهپایش درد بکشم و موقع زرد شدنش غمگین شوم و ار تصور نبودنش زار زار گریه کنم.
من خاله شدم :)
- ۹۵/۰۶/۰۱