بماند برای محرمهای سالهای بعد، به قید حیات
صدای دسته از پشت پنجره مرا از پشت میز تحریرم در طبقهی سوم خوابگاه سارا، از روز هشتم مهرماه ۹۶ برمیدارد و میبرد به روزهای محرم سالهای دور قبل از ۸۰ و اوایل دهه ۸۰، ایستاده در کنارههای خیابان خاقانی، گمشده بین جمعیت همسایههای ارمنی که سال به سال میایستادند به تماشای دستههای عزاداری همسایههای مسلمانشان...
شام غریبان را چطور تنهای تنها در خوابگاه بگذرانم؟ من که شام غریبانهای بچگی را گمشده زیر چادر مامان، در مسجد مهدویهی اصفهان، وسط هیئت عزاداران آذربایجانی مقیم اصفهان گذراندهام با نوحههای سوزناک ترکیشان که پشت مامان باهاشان میلرزید و من بیآنکه کلمهای از آنها بفهمم، آرام اشک میریختم، و شام غریبانهای دوران دبیرستان را تا همین سال قبل در هیئت مدرسهی شهید اژهای، دوشادوش رفیق جان تازهعروسشدهی الانم، چطور این دو شب را تنهایی، در خوابگاه به صبح برسانم؟ من و ریحانه، یکی از یکی بازیگوشتر، در شبهای تاسوعا، وسط جمع سیاهپوش عزادار،نشسته در خیمههایی که به دست بچههای دبیرستان شهید اژهای به پا شده بود، حرفهای درگوشی میزدیم و صدای خانمها را درمیآوردیم گاهی...بعد که مداح دم میگرفت که :«مکن ای صبح طلوع» یکهو صدایمان در گلو خفه میشد و یکی میشدیم با جمعیت...بازیگوشیمان یکهو ته میکشید و میشدیم یکی از بقیه...یکی از خیل عزادار... اصلا قرار هرسالمان همین بود... قرار هر سالمان شام تاسوعا، حیاط دبیرستان بود به صرف لرزیدن دل با نوای «ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع...» و حالا من، اینجایم. تنهای تنها، چمباتمه زده پشت میز تحریرم در طبقهی سوم خوابگاه سارا، گمشده در شهری که بعد از ۶ سال هنوز باهاش غریبهام، غرقشده وسط برگهها ویادداشتها و کتابهای زبانم...
این دو شب را چطور بگذرانم؟
- ۹۶/۰۷/۰۸