برای کسی که چراغی در دل تمام دختران سرزمینم روشن کرد و خیلی زود رفت...
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ
ساعتها با خودم کلنجار رفتم. مغزم میگفت: این همه نوشتهاند، دیگر چه نیازی هست به نوشتنِ تو؟ قلبم کودکانه میگفت بنویس... بنویس که حداقل دینی که به گردنت دارد همین نوشتن است...
دوم راهنمایی بودم به گمانم. تازه تابستان شروع شده بود و رها از درسهای مدرسه پناه برده بودم به کتابخانهی مرکزی شهرداری در دروازه دولت اصفهان. نشسته بودم پشت یک میز و بند و بساط شیمی خواندن را پهن کرده بودم جلویم! شیمی مورتیمر میخواندم. آن روزها داشتم شیمی را امتحان میکردم. من هم مثل خیلی دیگر از بچههای مدرسه، انواع المپیادها را امتحان کردم، زیست و شیمی و کامپیوتر و فیزیک و حتی ادبیات! و البته خیلی قبل از موعد برگزاری امتحانهای المپیاد، راهم از المپیاد جدا شد و به ربوکاپ و خوارزمی و ... رسید... . آن روزها ولی عجیب در جو شیمی خواندن بودم! آخرین روز مدرسه آخرین فصلنامهی سمپاد را هم بهمان داده بودند. فصلنامه را از کیفم درآوردم تا به عنوان استراحت بخوانمش. یک جایی آن وسطها در میان اخبار، در کمتر از یک سوم یک ستون، اسم مریم میرزاخانی را برای اولین بار دیدم. خبر انتخابش به عنوان یکی از ده ذهنِ جوان برگزیدهی سال ۲۰۰۵ از سوی نشریهی پاپیولار ساینس در آمریکا بود. شگفتزده شده بودم. دختری از جنس ما، از دبیرستان فرزانگان، رسیده بود به چنین جایگاهی؟! سریع وسایلم را جمع کردم و خودم را رساندم به خانه. با اینترنت دایالآپ، اسمش را در گوگل سرچ کردم. سرچ کردن را هم تازه یاد گرفته بودم! در موردش خواندم. در مورد مدال المپیادش. در مورد جان به درد بردنش از حادثهی اتوبوس اهواز، در مورد درس خواندنش در دانشگاه هاروارد و ... . برای منی که آن زمان ریاضیات را تازه کشف کرده بودم، آرزوی مدال المپیاد داشتم و اسامی دانشگاههایی مثل استنفورد و هاروارد برایم مقدس بودند، خواندن این اطلاعات در مورد یک دختر ایرانی به غایت هیجانانگیز بود. فکر کنم کمتر از یک هفته بعد کتاب شیمی مورتیمر به انباری منتقل شد و تعداد زیادی کتابهای زرد المپیاد ریاضی و کامپیوتر فاطمی جایگزین آن شد! روزهای نوجوانی بود و جوگیریهای خاص خودش :)کتابهایی که هیچی ازشان نمیفهمیدم ولی فکر میکردم یک روزی قرار است بفهمم. در آن میان عاشق آن کتاب نظریه اعدادی بودم که به نام مریم میرزاخانی مزین بود، هرچند که ترکیبیات را بسیار بیش از آن میفهمیدم.
برای همچون منی که در سرزمین «نمیشود»ها و «نمیتوانی»ها و «نباید»ها و «دختر را چه به این کارها»ها و ... به دنیا آمده بودم، مریم میرزاخانی اسطوره بود. اسطورهای که در دلِ منِ نوجوانِ مشتاقِ علمِ آن روزها نوری تابانده بود، چراغی روشن کرده بود. چراغی نه در مسیر ریاضیات، بلکه در مسیر «توانستن». توانایی جامهی عمل پوشاندن به هر خواست و هر آرزو و به فعل درآوردن هر استعداد. اسطورهای که بهم در برابر حرفهای همهی مسئولان کوتهفکر جاهلِ دبیرستانمان که معتقد بودند «دختر را چه به ریاضی»، نیروی مقاومت میداد.
بار بعدی که نام مریم میرزاخانی را شنیدم، ۱۸ ساله بودم و تازه کنکورِ ریاضی داده. دوست خواهرم که به تازگی تخصص پزشکیش تمام شده بود از تهران مهمان خانهی ما شده بود در اصفهان. از قدیمیهای فرزانگان تهران بود. یکی دو سالی کوچکتر از مریم میرزاخانی بود وسالپایینیش در دبیرستان. ازش تعریف میکرد. از نبوغش. از تلاشش در حل مسئله و از گروه حل مسئلهای که در مدرسه تشکیل داده بود و همه را به چالش میکشید. وقتی اسمش را میآورد قند در دلم آب میشد. آن روزها هنوز فکر میکردم مسئلهای در علم ریاضیات جایی منتظر من نشسته که قدمرنجه کنم و با حلش مرزهای علم را جابهجا کنم!!
بار سوم که اسم اسطورهی دوران نوجوانیم را شنیدم، ۳ سال پیش بود. مدال فیلدز برده بود و حالا اسمش همه جا پیچیده بود. اسطورهی من جهانی شده بود. همه میشناختندش. کمی لجم گرفته بود. میخواستم قهرمانم مال خودم باشد... .
بار چهارم...
۶ روز پیش بود که یکی از دوستان فرزانگان تهرانیم، پیامی فرستاد مبنی بر بیماری شدید مریم میرزاخانی و حال وخیمش و التماس دعا برای جانش... . قلبم درد گرفت ناگهان. یک چیزی در دلم فرو ریخت. نشستم به گریه. نشستم به دعا کردن. نشستم به تضرع به درگاه خدا. آآآی خدا! قهرمان نوجوانی من را چه کار داری!!؟
بار پنجم؟ دیروز صبح پیامی برایم فروارد شد مبنی بر شایعهی درگذشت مریم میرزاخانی. با شدت هرچه تمامتر تکذیبش کردم و عصبانی شدم از این شایعهپراکنیها. با دوستم نشستیم به ریفرش کردن سایتها و خبرگزاریهای داخلی و خارجی و در آرزوی نیامدن خبری... . خبری که آخر آمد و در میانهی تکذیبها وناباوریهای ما همه را به سوگ نشاند.
مریم میرزاخانی عزیز رفت. عزیزِ نادیدهای که اسمش نوجوانیم را ساخت و سقف آرزوهایم را بالا برد و بهم اجازهی رویاپردازی داد. از دیروز که این خبر ناگوار همه را بهتزده کرده، یک به یک دختران دور و برم پست گذاشتهاند در اینستاگرام و از روزهای نوجوانیشان گفتهاند که چطور این اسم، بهشان قدرت و نیروی اراده داده وچطور بهشان شجاعت داده... . از دیروز فهمیدهام که مریم میرزاخانی عزیز قهرمان مشترک خیلی از دختران ایران بوده. کسانی از این نوشتهاند که اسمش را روی کتاب نظریه اعدادش خط زده بودند و اسم خودشان را نوشته بودند، در آرزوی آن که روزی به جایش باشند. کسانی نوشته بودند از قدرتی که خاطرهی توانستنِ او بهشان داده بوده برای حل مسائل ریاضی. من اما میخواهم از ورای ریاضیات حرف بزنم. از ورای چیزی که این روزها نقطهی مشترکی با آرزوها و هدفهام ندارد. آن قدر ریاضی نمیدانم که درک کنم این ریاضیدان بزرگ چه خدماتی به دنیای ریاضیات رسانده، ولی اینقدر زندگی کردهام که بتوانم به قطع و یقین بگویم، خدمتی که به خودباوری دختران ایران، بلکه هم جهان کرده، فراموشنشدنیست... . روزی برای دخترم از مریم میرزاخانی خواهم گفت و چراغی را که در دل من روشن شده، در دلش روشن خواهم کرد.
یادش گرامی...
دوم راهنمایی بودم به گمانم. تازه تابستان شروع شده بود و رها از درسهای مدرسه پناه برده بودم به کتابخانهی مرکزی شهرداری در دروازه دولت اصفهان. نشسته بودم پشت یک میز و بند و بساط شیمی خواندن را پهن کرده بودم جلویم! شیمی مورتیمر میخواندم. آن روزها داشتم شیمی را امتحان میکردم. من هم مثل خیلی دیگر از بچههای مدرسه، انواع المپیادها را امتحان کردم، زیست و شیمی و کامپیوتر و فیزیک و حتی ادبیات! و البته خیلی قبل از موعد برگزاری امتحانهای المپیاد، راهم از المپیاد جدا شد و به ربوکاپ و خوارزمی و ... رسید... . آن روزها ولی عجیب در جو شیمی خواندن بودم! آخرین روز مدرسه آخرین فصلنامهی سمپاد را هم بهمان داده بودند. فصلنامه را از کیفم درآوردم تا به عنوان استراحت بخوانمش. یک جایی آن وسطها در میان اخبار، در کمتر از یک سوم یک ستون، اسم مریم میرزاخانی را برای اولین بار دیدم. خبر انتخابش به عنوان یکی از ده ذهنِ جوان برگزیدهی سال ۲۰۰۵ از سوی نشریهی پاپیولار ساینس در آمریکا بود. شگفتزده شده بودم. دختری از جنس ما، از دبیرستان فرزانگان، رسیده بود به چنین جایگاهی؟! سریع وسایلم را جمع کردم و خودم را رساندم به خانه. با اینترنت دایالآپ، اسمش را در گوگل سرچ کردم. سرچ کردن را هم تازه یاد گرفته بودم! در موردش خواندم. در مورد مدال المپیادش. در مورد جان به درد بردنش از حادثهی اتوبوس اهواز، در مورد درس خواندنش در دانشگاه هاروارد و ... . برای منی که آن زمان ریاضیات را تازه کشف کرده بودم، آرزوی مدال المپیاد داشتم و اسامی دانشگاههایی مثل استنفورد و هاروارد برایم مقدس بودند، خواندن این اطلاعات در مورد یک دختر ایرانی به غایت هیجانانگیز بود. فکر کنم کمتر از یک هفته بعد کتاب شیمی مورتیمر به انباری منتقل شد و تعداد زیادی کتابهای زرد المپیاد ریاضی و کامپیوتر فاطمی جایگزین آن شد! روزهای نوجوانی بود و جوگیریهای خاص خودش :)کتابهایی که هیچی ازشان نمیفهمیدم ولی فکر میکردم یک روزی قرار است بفهمم. در آن میان عاشق آن کتاب نظریه اعدادی بودم که به نام مریم میرزاخانی مزین بود، هرچند که ترکیبیات را بسیار بیش از آن میفهمیدم.
برای همچون منی که در سرزمین «نمیشود»ها و «نمیتوانی»ها و «نباید»ها و «دختر را چه به این کارها»ها و ... به دنیا آمده بودم، مریم میرزاخانی اسطوره بود. اسطورهای که در دلِ منِ نوجوانِ مشتاقِ علمِ آن روزها نوری تابانده بود، چراغی روشن کرده بود. چراغی نه در مسیر ریاضیات، بلکه در مسیر «توانستن». توانایی جامهی عمل پوشاندن به هر خواست و هر آرزو و به فعل درآوردن هر استعداد. اسطورهای که بهم در برابر حرفهای همهی مسئولان کوتهفکر جاهلِ دبیرستانمان که معتقد بودند «دختر را چه به ریاضی»، نیروی مقاومت میداد.
بار بعدی که نام مریم میرزاخانی را شنیدم، ۱۸ ساله بودم و تازه کنکورِ ریاضی داده. دوست خواهرم که به تازگی تخصص پزشکیش تمام شده بود از تهران مهمان خانهی ما شده بود در اصفهان. از قدیمیهای فرزانگان تهران بود. یکی دو سالی کوچکتر از مریم میرزاخانی بود وسالپایینیش در دبیرستان. ازش تعریف میکرد. از نبوغش. از تلاشش در حل مسئله و از گروه حل مسئلهای که در مدرسه تشکیل داده بود و همه را به چالش میکشید. وقتی اسمش را میآورد قند در دلم آب میشد. آن روزها هنوز فکر میکردم مسئلهای در علم ریاضیات جایی منتظر من نشسته که قدمرنجه کنم و با حلش مرزهای علم را جابهجا کنم!!
بار سوم که اسم اسطورهی دوران نوجوانیم را شنیدم، ۳ سال پیش بود. مدال فیلدز برده بود و حالا اسمش همه جا پیچیده بود. اسطورهی من جهانی شده بود. همه میشناختندش. کمی لجم گرفته بود. میخواستم قهرمانم مال خودم باشد... .
بار چهارم...
۶ روز پیش بود که یکی از دوستان فرزانگان تهرانیم، پیامی فرستاد مبنی بر بیماری شدید مریم میرزاخانی و حال وخیمش و التماس دعا برای جانش... . قلبم درد گرفت ناگهان. یک چیزی در دلم فرو ریخت. نشستم به گریه. نشستم به دعا کردن. نشستم به تضرع به درگاه خدا. آآآی خدا! قهرمان نوجوانی من را چه کار داری!!؟
بار پنجم؟ دیروز صبح پیامی برایم فروارد شد مبنی بر شایعهی درگذشت مریم میرزاخانی. با شدت هرچه تمامتر تکذیبش کردم و عصبانی شدم از این شایعهپراکنیها. با دوستم نشستیم به ریفرش کردن سایتها و خبرگزاریهای داخلی و خارجی و در آرزوی نیامدن خبری... . خبری که آخر آمد و در میانهی تکذیبها وناباوریهای ما همه را به سوگ نشاند.
مریم میرزاخانی عزیز رفت. عزیزِ نادیدهای که اسمش نوجوانیم را ساخت و سقف آرزوهایم را بالا برد و بهم اجازهی رویاپردازی داد. از دیروز که این خبر ناگوار همه را بهتزده کرده، یک به یک دختران دور و برم پست گذاشتهاند در اینستاگرام و از روزهای نوجوانیشان گفتهاند که چطور این اسم، بهشان قدرت و نیروی اراده داده وچطور بهشان شجاعت داده... . از دیروز فهمیدهام که مریم میرزاخانی عزیز قهرمان مشترک خیلی از دختران ایران بوده. کسانی از این نوشتهاند که اسمش را روی کتاب نظریه اعدادش خط زده بودند و اسم خودشان را نوشته بودند، در آرزوی آن که روزی به جایش باشند. کسانی نوشته بودند از قدرتی که خاطرهی توانستنِ او بهشان داده بوده برای حل مسائل ریاضی. من اما میخواهم از ورای ریاضیات حرف بزنم. از ورای چیزی که این روزها نقطهی مشترکی با آرزوها و هدفهام ندارد. آن قدر ریاضی نمیدانم که درک کنم این ریاضیدان بزرگ چه خدماتی به دنیای ریاضیات رسانده، ولی اینقدر زندگی کردهام که بتوانم به قطع و یقین بگویم، خدمتی که به خودباوری دختران ایران، بلکه هم جهان کرده، فراموشنشدنیست... . روزی برای دخترم از مریم میرزاخانی خواهم گفت و چراغی را که در دل من روشن شده، در دلش روشن خواهم کرد.
یادش گرامی...
- ۹۶/۰۴/۲۶
چقدر تک تک واژههای این پست رو میفهمیدم ...