۲۴
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۵ ب.ظ
هر سال از اول تیر شمارش معکوس من شروع میشد... شمارش معکوسی که به ۱۸ تیر ختم میشد. شوق تولدم را داشتم. شوق رسیدن روزی که مال من است. روزی که در آن همه بهم لبخند میزنند و مهربانانه نگاهم میکنند. تولد پارسالم، حال دلم خیلی خوش بود... امسال شاید اولین تولدی بود که فراموشش کرده بودم. نه تنها شمارش معکوس نکردم برایش، که حتی دیشب که دوستان عزیزم بهم تبریک تولد گفتند متعجب شدم. فکر میکردم اینکه کسی روز تولدش را فراموش کند فقط در قصهها و فیلمهای آبکی اتفاق میافتد. من اما واقعا تولدم را از یاد برده بودم. شاید حتی دوست نداشتم کسی بهم یادآوریش کند. امروز صبح بلند شدم و به تمام پیامهای تبریک، تلگرامی، توییتری، پیامکی و ... محترمانه و متشخصانه جوابهای همشکل دادم. «مرسی»، «ممنون»، «متشکرم»، «لطف کردید». چه چیز دیگری باید میگفتم؟ ولی در دلم حتی یک ذره هم خوشحال نبودم. حتی یک ذره هم دوست نداشتم کسی بهم یادآوریش کند... ولی مقتضای زندگی اجتماعی همین رواداریهاست. کسی گناهی نکرده که بخواهد بداند کی باید بهم تبریک بگوید و تبریک نگفتنش ناراحتم میکند و کی بالعکس!
اما چرا اینقدر تولد امسالم ناخوشم؟ وقتی به کل اتفاقات این یک سال فکر میکنم، میبینم که احتمالا بهترین اتفاق زندگیم در این یک سال اخیر تولد خواهرزادهی عزیزم بوده. تجربهی یک جور حس دوست داشتن عمیق شدید جدید... :) . به جز آن، کلش بیاتفاق، بیپستی و بلندی و بی هیچ هیجانی گذشت. دوست نداشتم ۲۳ سالگیم را. اصلا دوست نداشتم. یک مجموعه اتفاقات عجیب و غیرقابل باور هم برایم پیش آمد که مدت ۷ ماه طول کشید...یک جریانی شروع شد و هرروز تعجبم را بیش از روز قبل برانگیخت و کمتر از ۷ ماه بعد به ناگاه تمام شد... (هشدار: ماجرای عشقی نبوده :) )
کاش میشد یک بار دیگر ۲۳ سالگی را زندگی کنم... حس میکنم لذتی از آن نبردهام...خوشحال نیستم که سنم ++ شده... ولی خوب میدانم که ناگزیر است... خیلی حرف در دلم هست برای نوشتن و گفتن...ولی مدتهاست با وبلاگم غریبه شدهام. با همهی آدمهای دور و برم غریبه شدهام. دیگر دلم نمیخواهد از درونیاتم بنویسم.
۲۴ سالگیام قاعدتا و طق برنامه باید سخت و پرچالش باشد...و احتمالا پرهیجان. امیدوارم که این گونه باشد و امیدوارم که پایان خوشی داشته باشد :)
اما چرا اینقدر تولد امسالم ناخوشم؟ وقتی به کل اتفاقات این یک سال فکر میکنم، میبینم که احتمالا بهترین اتفاق زندگیم در این یک سال اخیر تولد خواهرزادهی عزیزم بوده. تجربهی یک جور حس دوست داشتن عمیق شدید جدید... :) . به جز آن، کلش بیاتفاق، بیپستی و بلندی و بی هیچ هیجانی گذشت. دوست نداشتم ۲۳ سالگیم را. اصلا دوست نداشتم. یک مجموعه اتفاقات عجیب و غیرقابل باور هم برایم پیش آمد که مدت ۷ ماه طول کشید...یک جریانی شروع شد و هرروز تعجبم را بیش از روز قبل برانگیخت و کمتر از ۷ ماه بعد به ناگاه تمام شد... (هشدار: ماجرای عشقی نبوده :) )
کاش میشد یک بار دیگر ۲۳ سالگی را زندگی کنم... حس میکنم لذتی از آن نبردهام...خوشحال نیستم که سنم ++ شده... ولی خوب میدانم که ناگزیر است... خیلی حرف در دلم هست برای نوشتن و گفتن...ولی مدتهاست با وبلاگم غریبه شدهام. با همهی آدمهای دور و برم غریبه شدهام. دیگر دلم نمیخواهد از درونیاتم بنویسم.
۲۴ سالگیام قاعدتا و طق برنامه باید سخت و پرچالش باشد...و احتمالا پرهیجان. امیدوارم که این گونه باشد و امیدوارم که پایان خوشی داشته باشد :)
- ۹۶/۰۴/۱۸