گذر عمر
۱- نشسته بودیم در آزمایشگاه و ا. (چیفتیای درس ایپی) آمده بود برایمان درمورد نحوهی تحویل پروژهها توضیح دهد. سه تایی گرم صحبت بودیم که بسیار غیرمنتظره امجی(ورودی ۸۲) آمد داخل آزمایشگاه! همینطور که داشتیم در مورد پروژهی نهایی ایپی صحبت میکردیم، من و م. شروع کردیم به دوره کردن خاطرهی تحویل پروژهی ایپی خودمان به امجی. ۵سال پیش.
۲- دیروز در حالی که نشسته بودم در سایت کارشناسی و منتظر بچههای ایپی بودم که قرار بود برایشان پروژه را توضیح بدهم، پ. را دیدم. سلامی کرد و توضیحاتی درمورد پروژه داد و رفت. پ. یک ۹۲ی خیلی خیلی خیلی خفن است. یکهو یاد اولین روزهای ترم اولش افتادم که با هم صحبت کردیم در مورد دانشگاه و ازم راهنمایی میگرفت. ۳سال پیش، اگر کسی بهم در مورد این روزها حرفی میزد، باور نمیکردم. چقدر دور بودند این روزها برایم...روزهایی که در حال گذراندن آخرین واحدهای درسی کارشناسی ارشدم (و خدا را چه دیدید؟ شاید کلا آخرین واحدهای درسی که میگذرانم...) باشم...
۳- میرویم مهمانی ناهار به عنوان شیرینی عقد دوستانمان (م. و ع.).بزرگ شدهایم. با کوله و مقنعه از دانشگاه نیامدهایم. درمورد بازی کامپیوتری، تمرین و پروژه، یا پشت سر استادها حرف نمیزنیم. لباسهای شیک پوشیدهایم. حواسمان هست که به قدر کافی خانوم/آقا باشیم. درمورد تجربههای زندگی حقیقی حرف میزنیم. درمورد کار حرف میزنیم. بچهها از ماجراهای شرکتهایی که در آنها کار میکنند حرف مینند. من مثل همیشه ساکتم و آرام. اصولا حرفی ندارم که در جمع بزنم. در تمام مدت بغض غریبی چسبیده ته گلویم. ما کی اینقدر بزرگ شدیم؟!
من از بزرگ شدن میترسم...
- ۹۵/۱۰/۰۳