نمایشگاه کتاب
امسال سال سومی بود که رفتم نمایشگاه کتاب. یعنی درست از وقتی دانشجو شدم. نمایشگاه کتاب را دوست دارم. این شلوغ بودنش را هم دوست دارم. آدم در جایی میان کتابها نفس میکشد و دلش باز میشود. من عاشق کتابم. همیشه هم کادوهای تولدم کتاب بوده و هستند. خودم هم بلد نیستم چیزی بهجز کتاب هدیه دهم. برای من نمایشگاه کتاب خیلی خیلی دوستداشتنیست. حتی اگر درک نکنم که با این جمعیت نمایشگاه چرا سرانهی مطالعهی کشور آنهمه پایین است؟!
تنها مشکل من با نمایشگاه، ماه برگزاریش است. من با گرما به طرز وحشتناکی مشکل دارم. و اردیبهشت تهران هم هوا دیگر بهاری نیست. تابستان تابستان است! آن همه دم ظهر... مشکل دیگر هم متروست! مترویی که هربار در این مسیر سوارش میشوم دیدن دوبارهی روی زمین میشود آرزویم!
امسال هم به لطف سفارشهای خیلی زیاد دیگران کل وقتم به رفتن از این غرفه به غرفهی دیگر و خرید کتابهای بقیه گذشت و عملا خودم استفادهی خاصی از نمایشگاه نکردم.
با این وجود بودن با ۳تا دوست عزیزم در نمایشگاه برایم خیلی لذتبخش و ارزشمند بود. و خرید کتابهای کنکوری و ایستادن دم غرفهی پارسه و مدرسان شریف این واقعیت را محکم زد توی سرم که دوباره کنکوری شدم!
مدرسان شریف خیلی خیلی بد بود. با رفتارهای بسیار بد آدمهایش. اول میرفتی یک جا بدون اینکه خود کتاب را ببینی فقط اسم کتاب را میگفتی و برایت روی یک برگه علامت میزدند. بعد باید میرفتی در صف طولانی صندوق میایستادی و پول کتابی را که ندیده بودی میپرداختی! قیمتها هم که همه بالا...خب تا این مرحله همهچیز قابل تحمل بود. ولی در اینجا راهنماییت میکردند به طرف انبار کتاب تا کتابت را تحویل بگیری. اینجا بود که خون آدم به جوش میآمد. یک صف چند ستونه زیر آفتاب ساعت ۲ بعدازظهر، دم انبار کتاب! و روبهرو شدن با اخلاق خیلی زشت آدمهای مسئول! جوری که به شعورت برمیخورد! و چون پولش را پرداخته بودی هیچ راه برگشتی هم نداشتی! بعد از این صف بیدلیل کلی هم عکس و فیلم میگرفتند بابت تبلیغات!!
در آخر هم به نامحترمانهترین شکل ممکن کتاب را بهت تحویل میدادند! تقریبا به این شکل که پرتش میکردند جلویت و میگفتند:برو!!
به قول نفیسه کم مانده بود کتاب را بزنند توی سر آدم!!
بعد رفتم به سمت غرفههای ناشران آموزشی که برای پسرخالهی دوستم کتاب کنکوری بخرم. آنجا را خیلی دوست داشتم. چون مرا به یاد چند سال پیشم میانداخت. آنجا همه بچه بودند و خیلی بودن بینشان بهم چسبید!
ولی خب گرما و وزن زیاد کتابها به شدت امانم را بریده بود. طوری که دیشب مجبور به خوردن قرص مسکن شدم. اگرنه محال بود بتوانم بخوابم.
نمایشگاه کتاب را دوست دارم.
پ.ن: دیروز خواهر دوقلوی مهزاد هم از تبریز با دانشگاه آمده بود نمایشگاه. کل روز را با هم بودند و شب که آمده بود خوابگاه خیلی خیلی خیلی افسرده بود. چون دوباره خواهرش رفته بود :(
- ۹۳/۰۲/۱۹
http://unit-sardroud.blog.ir/post/363
منتظرت هستم حتما شگفت زده خواهی شد.