تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هموطن بود! میفهمیدم که در غربت چقدر وطن میتواند بشود نقطهی مشترک و پیدا کردن یک هموطن چقدر میتواند لذتبخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...
روزهای خیلی خیلی سخت امتحان و گذروندن نیم ساعت بعدشون روی این تابها...آدم چشماشو می بنده و به هیچی فکر نمی کنه و میذاره که باد بپیچه زیر شالش و هی فکر کنه به اینکه این روزهای سخت می گذرن...
هفته ی پیش داشتم از خوابگاه میومدم بیرون. هوا گرگ و میش بود. خودمم هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم. تو پله ها یه دفعه چشمم افتاد به بیرون دیدم اینا رو نصب کردن! اون روز هنوز تابا کامل نشده بودن. خیلی جای تاب توی خوابگاه خالی بود. :)
بچه های شریف تو خوابگاشون یدونه دارن. و من تو یه شب بارونی ترم دو بود که رفتم اونجا و باد و تاب و بارون و ... . بهتر از اینام هست؟ :)
البته یه هفته نگذشت که شدیدا سرماخوردم! می ارزه ;)
پاسخ:
دقیقا! :)
می دونی من چون مریض بودم کلا ده روز اخیر رو خیالم راحت بود دیگه از این بدتر نمیشه حالم :)) واسه همین رفتم و با اینکه یخ زدم تاب بازی کردم :دی
فقط جای دوچرخه هنوز خالیه تو خوابگاه! :) خوابگاهای دانشگاه اصفهان دارن دوچرخه...