خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

شب عشق

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۴ ق.ظ

یه شبِ قدرِ خیلی خیلی خیلی متفاوت...
نه تو مسجد نه تو هیچ هیئتی نه حتی مثل سالهای قبل گوشه اتاقم و قرآن به سر گرفتن و آروم دعا خوندن همراه با صدای رادیو...
نه حتی نوشتن تا سحر همراه با اشک تو اون سررسیدی که خیلی دوستش دارم و عهد و پیمانهای همیشه نیمه کاره مانده محفوظ در بین صفحات آن...
یه شبِ قدر اونقدر متفاوت که تونست از اولش اشک منو دربیاره تا آخر...یه جوری که احساس کنم میشه یه کاری کرد یه جوری که حس کنم هنوز یه سری آدم هستن که "انسانیت" درِشون زنده ست! یه سری آدم که بی بهانه "خوب"ن!
اینکه یه بار دیگه برگردم و به معیارهام فکر کنم! به اینکه من دارم دنبال چی میدوم!؟ هدفم از این همه هیاهو و بدو بدو چیه؟! اصلا میخوام به چی برسم؟! تعریفم از موفقیت چیه؟ از خوشبختی؟
یه بار برگردم و ببینم یه سری آدم رو که زعمِ من و امثال من بچه درس نخونهایی بودن که بعضا بعد از 2سال پشت کنکور بودن دانشگاه آزاد قبول شدن و حالا ببینم که کیلومترها با من فاصله دارن...که اونا خوشبختن! که اونا خدا رو دارن!که اونا خدای واقعی رو دارن!که اونا برعکس من که دارم به همه چیِ این مملکت فحش میدم و خودمئ میکشم برای اینکه بتونم اپلای کنم، دارن همه نیرو و انرژی و جوونیشونو می ذارن که یه عده آدم رو که من همیشه فقط شعار دادم که تا وقتی هستن یعنی ایران عقب مونده ست،به زندگی امیدوار کنن! آینده سیاهشونو نجات بدن!
امشب از اون شبهاست که می خوام فریاد بزنم و بگم که [b]فقط[/b] نشینین یه جا قرآن به سر بگیرین و دعاهای بلند بلند بخونین از روی مفاتیح و گریه و زاری کنین. بدونین که تا یه عده هستن تو سرزمینتون که دارن از گشنگی جون میدن و از بدبختی خودشونو می فروشن، دعاهاتون از سقف خونه تون هم بالا نمی ره اگر کاری براشون نکنین...
امشب یه شبیه که من پیمان بستم...با همه اون آدمها پیمان بستم که کنارشون باشم...که نوکریِ قلب های بزرگشونو بکنم... که التماس کنن که منِ مغرورِ رو تو خودشون راه بدن و بذارن که در چند صدمتریشون قدم بردارم و راهو از جاپای اونا پیدا کنم...
امشب وقتی چشمامونو بسته بودیم و صورتمون خیس بود و بلند می گفتیم "پیمان می بندم"، دلِ من شکست...دلم لرزید...
وقتی اون آقاهه که یه کارمند بازنشسته بود و  "همه" پولی رو که در طول سالیان با زحمت به دست آورده بود ، به جای خریدن سکه طلا و محاسبه سودش از بالا پایین شدن قیمت ها، به جای یه معادله سخیف دنیایی، با خدا معامله کرده بود، رو دیدم که سرشو نمیاورد بالا که مبادا کسی بشناستش که مبادا یهویی غرور بگیردش و بگه "من" که در اون لحظه تمام کارش بی ارزش بشه،...دلم شکست...
از دیدنِ اون دانشجو پزشکیه که داشت از خستگی کشیک عصرش از پا می افتاد ولی سر پا وایساده بود تا بگه امشب شبِ "علی"ه، شبی که بگیم ما مثل آقامونیم، ما معتکف نیستیم...ما اهل عملیم، از وجودم خجالت کشیدم!
بعد هم لیاقت اینو ندیدم در خودم که برم همراهشون رسمِ "علی" رو به جا بیارم چون خیلی کوچیکتر از اون بودم که جام بینِ اون جمعِ عاشقِ خالص باشه... حالا حالا ها من باید بدوم تا به گرد پای اونا برسم شاید...
امشب وقتی پیمان بستم، فهمیدم اون حدیث دیشبیه که خوندم تو فیسبوک و یهویی یه چراغو تو ذهن و دلم روشن کرد، بی حکمت نبوده...

"
امام علی (ع) :

به آنچه درباره اش نا امیدی امیدوار تر باش تا از آنچه بدان امید داری

زیرا موسی رفت تا آتش برای خاندانش برگیرد خدا با او سخن گفت
و پیغمبر برگشت

ملکه سباء رفت به جنگ با سلیمان مسلمان بازگشت

ساحران و جادوگران فرعون رفتند تا بر موسی غلبه کنند مومن بر گشتند.

تحف العقول صفحه 207"

امشب فهمیدم ناامیدی فقط بهانه ایه برای از جا پانشدن....برای شعار دادن...برای خود رو از بقیه عاقل و بالغ تر دونستن...
همین ناامیدیها، همین بهانه ها باعث شده که من به اندازه سالها عقب بمونم از اون آدمهای عاشق...

راستی، اسلام بدون امیرالمونین، نه اصلا "زندگی" بدون امیرالمومنین ممکنه؟! میشه اصلا؟!! خلا ناشی از نبودشونو با چیزی تو این دنیا میشه پرکرد؟!!
والله که نمیشه...والله بدون علی یعنی بدون عشق زندگی کردن... بدون عشق زندگی کردن یعنی مردن...
امشب فهمیدم چقدر "علی" رو باید شناخت...
چقدر عشق به علی رو باید به دست آورد...که این آدمها با عشقِ علی الان بوی بهشتِ رضایت رو میدن...که...
دیگه امانم بریده...
چه جوری جرئت کردم امشب با صدای بلند بگم پیمان می بندم؟ چه جوری جرئت کردم وقتی هر سال پیمانهام میمونن یه گوشه خاک می خورن؟!
حکما یه خیری توش هست...حکما خدا میخواد مارو هم آدم کنه...
یا حضرتِ "مادر"...یا حضرتِ "پدر"...مبادا دست نوازش و حمایتتونو از روی شونه هامون بردارید...مبادا...

پ.ن: خدارو چه دیدی؟ شاید اون مهمونهای امروز ماه عسل هم اتفاقی نبودن...شاید حرفهایی که دلمو لرزوند از رو اتفاق زده نمی شدن...خدارو چه دیدی؟ شاید وقتشه پیمان ببندیم...

  • مهسا -

نظرات  (۵)

عیدت مبارک باشه مهسا خانومی...
پاسخ:
عیدتون مبــــــــارک :)
هی، مهسا وبلاگت خیلی خوبه. خیلی راحت می‌نویسی. انگار بدون نگرانی اینکه کی اینو بخونه. این حدیثی که توی این پست گذاشته بودی دل من رو هم لرزوند یه لحظه. نماز روزه‌هات هم قبول :)
  • سعیده زارع
  • کجا بود راستی این جایی که رفته بودی؟!
    پاسخ:
    انجمن امام علی...
  • سعیده زارع
  • التماس دعا...
    پاسخ:
    محتاجم رفیق جان...

    انشاالله که خیر باشد... 

    ولی به طور کلی پیمان بستن زیاد چیز خوبی نیست! چه بسا آدم برای چیزهایی پیمان می بنده که بعدها براش غیر قابل انجام میشه و یا حتی میفهمه اشتباه فکر میکرده.

    پاسخ:
    راست میگین از منظر هم میشه بهش نگاه کرد...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">