دریافت
حجم: 8.53 مگابایت
بشنویدش. داستان شب هست با صدای آرش بابایی. متنش رو هم نوشتم. متنش هم از خودشون هست.
به موجب این سند، شش دانگ صدای معصوم بماند برای وارثان داستان شب که در گذر سالها خواهد ماند. ارادتمند، داستان شب.
«برای تمام چمدانبستهها»
کنایه به تلخی رفتن دارد فعل بستن برای چمدان.
هر چمدانبستهای قصهای دارد پشت انجام این فعل پرغصهاش. غصه از قصهای که به پایان روزهای خوشش دارد میرسد شاید. لحظههایش مرور دارد، تا کردن خاطره دارد، چیدن نمیدانمها کنار قاب عکس و یادگاریها دارد و جا دادن ایکاشها در پستوی چمدان. هزار و یک دلیل کمزور و پرزور دارد هر چمدانبستهای. تاب ادامهی قصهاش را ندارد که عزم رفتن کرده حتماً. اما، هیچ قصهای با بستن چمدان تمام نمیشود. این کنایهی تلخ همیشه میانهی زندگیمان رخ میدهد. همانجا که خستگی سرت داد میکشد. برو و پشتت را هم نگاه نکن. خسته از نشدنها، نرسیدنها، نداشتنها. خسته از بیمهریها و کجسلیقگیها. خستگی، سکوت دارد، بغض دارد، چمدان بستن دارد. بی جنگ و دعوا، بیسروصدا. خستگی یک مرحله قبل از چمدان بستن است. قبل از آن، زورت را زدی، بالا رفتی، پایین آمدی، جنگیدی، رفتهای و نرسیدی، خواستهای و نشده. شنیدن قصهی یک چمدانبسته را انتظار نکش. از صفحهی آخر به بعد یک داستان را مینویسد، از ورق خستگی به بعد. اینجا دیگر پایین و بالاهای قصه تمام شده، گرهها رنگ بستهاند از اهمیت. از لحظهای که یک تصمیم بیشتر برای گرفتن نمانده: سراغ گرفتن از چمدان خاک خوردهی کنار انباری که تمام رسالتش جمع کردن تکههای مهم زندگی هر چمدانبستهایست. تکههایی که هرکدامشان زبان اگر باز کنند، گوشههای قصهی از اینجا به قبلاند برایش. از اینجا به قبل. از اینجا به بعد. هر دو سمتش یک اندوه و سردرگمیست. یک آمدن و یک رفتن به نمیدانمهاست. شک، خوره میشود آن لحظهها که اگر بیاید، زنگ بزند، دستت را بگیرد، زل بزند در چشمانت و بگوید که نرو، جمع میکنی تکههای قصه های از اینجا به قبل را؟ چمدان میبندی به سمت ناکجاآباد؟ شک خوره میشود آن لحظهها که اگر نیاید،زنگ نزند، دستم را نگیرد، زل نزند در چشمانم و نگوید که نرو، تکههای قصهی از اینجا به قبل، به چه کارت میآید؟ به کدامین امید چمدان پر کنی، خاطره تا کنی، تنهاییت را در طول این رفتن چطور میان از اینجا به بعد تقسیم کنی؟ آری. هر چمدانبستهای را چشمی بلکم چشمهایی انتظار میکشد. مادری، فرزندی، همسری، رفیقی، همدمی. سمت دیگر لحظههای آشفتهی یک چمدانبستهاند اینها. منفعلترین پریشانی و اضطراب عالم دودستی یقهاش را محکم میگیرد. تصمیمهایش سفت و شل میشود. غرورش را چرتکه میاندازد که میروم، دستش را میگیرم و زار میزنم که نرو. نه. نمیروم. در چشمانش زل نمیزنم. میرود. سبک که شد بازمیگردد. نکند سبک نشود سنگینی آزردگیش؟ زنگ میزنم. زنگ نمیزنم .میرود، می آید. میرود، نمیآید.
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
که گفته هر رفتنی مقصدی دارد، رسیدنی دارد؟ چمدانبسته بیرون که میزند، هیچ نمیداند از اینجا به بعدش را. دل خوش کرده به سوت قطاری که فقط دورش کند از قصهی از اینجا به قبلش. قطاری که فقط برود. قطاری که آرزو میکند نایستد هیچ وقت. سمت دیگر ماجرا اما، فقط به از اینجا به بعدش فکر میکند. به سفرکردهاش. به بیمقصدیش. به قطاری که کاش سوت نکشد، نرود. ذکر امید تسبیح میاندازد به برگشتنی، به ساختن از اینجا به بعدی، به فراموش کردن از اینجا به قبلی. قطار سوت میکشد به سمت ناکجاآباد. چمدانبسته، آهی برمیآورد از ته دل خستگی از اینجا به قبلش را. چشمانی خیره میماند به در، از اینجا به بعدش را. این شروع ضیافت کائنات است برای هر دو سمت ماجرا. این خیرگیها به در، چمدانبستنها از فرط خستگی و آزردگی، این رفتنها و نرسیدنها، شروعی میشود برای یک جستجوی درونی. یک سفر به اعماقِ ازاینجا به قبلهایمان. همین، تنها نقطهی تلاقی سودمند دو سر ماجراست. این موازیان به ناچاری، سر همین نقطه به هم میرسند و قطع میکنند هم را. چمدانبستهها، جایی میان رفتنشان دستی که به چمدان میبرند، تکههای پازل قصهیشان را یک بار دیگر دقیقتر که میچینند، ایکاشها را که از پستوی چمدان بیرون میآورند، تای خاطرات را که باز میکنند، خستگیشان شروع به دررفتن میکند. آزردگیشان فرومینشیند کمکم. نگران سرعت قطارشان میشوند که با عجله به سمت کدام ناکجا آباد دارد میرود؟ مهم نیست. مهم نیست چند روز و ماه و حتی سال به درازا میکشد رفتنشان. مهمتر آن است قطارشان را که نگه میدارند، پلی پشتشان نریخته باشد، دیر نکرده باشند حال چشم انتظارانشان را.
آن سمت ماجرا، چشمانتظاران خیره به در، چمداننبسته سفر میکنند با قطار بیحرکتشان در ایستگاههای انتظار، بلاتکلیفی، بیخبری. با همان چرتکهی غرورشان، بیمهری تفریق میکنند، راه حل جمع میبندند، اشتباهاتشان را تقسیم میکنند بر حال امروزشان و عشقشان را به توان بینهایت میرسانند. ضیافت کائنات را اگر به جان و دل پذیرا باشند هر دوسمت ماجرا در سفر باچمدان و بیچمدانشان در اعماق خود، خیرگی به در نمیماند، پلی فرو نمیریزد، معادلههای چرتکهی غرور حل میشود، ساختن دقیقتر پازلی بانیِ دررفتن خستگیها میشود و ادامه قصه شان را مینویسند از صفحهی آخر به بعد برای جلد بعدی شاید. باغشان را آباد میکنند. گاهی اما قطاری نمی ایستد، پلها را میشکند، انتظاری کاسهاش لبریز میشود، معادلهی چرتکهها پر از مجهول میماند. خستگی و آزردگی بر بندبند جان انس میگیرد، سفری به بیراهه ادامه مییابد. بلا به دور، باغشان ویران میشود. کاش هیچ چمدانی بسته نشود الا به جمع، الا به سلامتسفری، به خوشیِ لحظههای چند نفری.
اما برای تو که چمدان نبردی که بهانهی برگشتنت باشد. همان ساک دستیت را که تبلیغ جوراب واریس رویش نقش بسته را باز کن. چند مشت دریایت را به صورتت بپاش. چند وجب جنگلت را نفس بکش و دو جرعه هوای دم کردهی تهرانت را بنوش. خستگی در کن رفیق. آزردگی کم کن. که اینجا چشم انتظارانی خیره به این سندهای یک سال و اندی شبانه، چرتکههایشان را انداختهاند. گوش تیز کردهاند با جان و دل، برای شنیدن شش دانگ صدای معصومت. رفیقم، باغمان آباد میشود همین روزها. دل بد نکن.
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غمانگیزترین حالت تهران چه کنم
داستان شب، بهانه است برای با هم بودن، دور هم نشستن، شنیده شدن.
صدای افسانه هارو میشنوی؟