خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۷
مرداد

دریافت
حجم: 8.53 مگابایت

 بشنویدش. داستان شب هست با صدای آرش بابایی. متنش رو هم نوشتم. متنش هم از خودشون هست.


به موجب این سند، شش دانگ صدای معصوم بماند برای وارثان داستان شب که در گذر سالها خواهد ماند. ارادتمند، داستان شب.

«برای تمام چمدان‌بسته‌ها»

کنایه به تلخی رفتن دارد فعل بستن برای چمدان.

هر چمدان‌بسته‌ای قصه‌ای دارد پشت انجام این فعل پرغصه‌اش. غصه از قصه‌ای که به پایان روزهای خوشش دارد می‌رسد شاید. لحظه‌هایش مرور دارد، تا کردن خاطره دارد،‌ چیدن نمی‌دانم‌ها کنار قاب عکس و یادگاری‌ها دارد و جا دادن ای‌کاش‌ها در پستوی چمدان. هزار و یک دلیل کم‌زور و پرزور دارد هر چمدان‌بسته‌ای. تاب ادامه‌ی قصه‌اش را ندارد که عزم رفتن کرده حتماً. اما، هیچ قصه‌ای با بستن چمدان تمام نمی‌شود. این کنایه‌ی تلخ همیشه میانه‌ی زندگیمان رخ می‌دهد. همان‌‌جا که خستگی سرت داد می‌کشد. برو و پشتت را هم نگاه نکن. خسته از نشدن‌ها، نرسیدن‌ها، نداشتن‌ها. خسته از بی‌مهری‌ها و کج‌سلیقگی‌ها. خستگی، سکوت دارد، بغض دارد، چمدان بستن دارد. بی جنگ و دعوا، بی‌سروصدا. خستگی یک مرحله قبل از چمدان بستن است. قبل از آن، زورت را زدی، بالا رفتی، پایین آمدی، جنگیدی، رفته‌ای و نرسیدی، خواسته‌ای و نشده. شنیدن قصه‌ی یک چمدان‌بسته را انتظار نکش. از صفحه‌ی آخر به بعد یک داستان را می‌نویسد، از ورق خستگی به بعد. این‌جا دیگر پایین و بالاهای قصه تمام شده، گره‌ها رنگ بسته‌اند از اهمیت. از لحظه‌ای که یک تصمیم بیشتر برای گرفتن نمانده: سراغ گرفتن از چمدان خاک خورده‌ی کنار انباری که تمام رسالتش جمع کردن تکه‌های مهم زندگی هر چمدان‌بسته‌ایست. تکه‌هایی که هرکدامشان زبان اگر باز کنند، گوشه‌های قصه‌ی از اینجا به قبل‌اند برایش. از این‌جا به قبل. از این‌جا به بعد. هر دو سمتش یک اندوه و سردرگمیست. یک آمدن و یک رفتن به نمی‌دانم‌هاست. شک، خوره می‌شود آن لحظه‌ها که اگر بیاید، زنگ بزند، دستت را بگیرد، زل بزند در چشمانت و بگوید که نرو، جمع می‌کنی تکه‌‌های قصه های از اینجا به قبل را؟ چمدان می‌بندی به سمت ناکجاآباد؟ شک خوره می‌شود آن لحظه‌ها که اگر نیاید،‌زنگ نزند، دستم را نگیرد، زل نزند در چشمانم و نگوید که نرو، تکه‌های قصه‌ی از این‌جا به قبل، به چه کارت می‌آید؟ به کدامین امید چمدان پر کنی،‌ خاطره تا کنی، تنهاییت را در طول این رفتن چطور میان از اینجا به بعد تقسیم کنی؟ آری. هر چمدان‌بسته‌ای را چشمی بلکم چشم‌هایی انتظار میکشد. مادری، فرزندی، همسری، رفیقی، همدمی. سمت دیگر لحظه‌های آشفته‌ی یک چمدان‌بسته‌اند این‌ها. منفعل‌ترین پریشانی و اضطراب عالم دودستی یقه‌اش را محکم می‌گیرد. تصمیم‌هایش سفت و شل می‌شود. غرورش را چرتکه می‌اندازد که می‌روم، دستش را می‌گیرم و زار می‌زنم که نرو. نه. نمی‌روم. در چشمانش زل نمی‌زنم. می‌رود. سبک که شد بازمی‌گردد. نکند سبک نشود سنگینی آزردگیش؟ زنگ می‌زنم. زنگ نمی‌زنم .می‌رود، می آید. می‌رود، نمی‌آید.

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

که گفته هر رفتنی مقصدی دارد، رسیدنی دارد؟ چمدان‌بسته بیرون که می‌زند، هیچ نمی‌داند از این‌جا به بعدش را. دل خوش کرده به سوت قطاری که فقط دورش کند از قصه‌ی از این‌جا به قبلش. قطاری که فقط برود. قطاری که آرزو می‌کند نایستد هیچ وقت. سمت دیگر ماجرا اما، فقط به از این‌جا به بعدش فکر می‌کند. به سفرکرده‌اش. به بی‌مقصدیش. به قطاری که کاش سوت نکشد، نرود. ذکر امید تسبیح می‌اندازد به برگشتنی، به ساختن از اینجا به بعدی، به فراموش کردن از این‌جا به قبلی. قطار سوت می‌کشد به سمت ناکجاآباد. چمدان‌بسته، آهی برمی‌آورد از ته دل خستگی از این‌جا به قبلش را. چشمانی خیره می‌ماند به در، از این‌جا به بعدش را. این شروع ضیافت کائنات است برای هر دو سمت ماجرا. این خیرگی‌ها به در، چمدان‌بستنها از فرط خستگی و آزردگی، این رفتن‌ها و نرسیدن‌ها، شروعی می‌شود برای یک جستجوی درونی. یک سفر به اعماقِ ازاین‌جا به قبل‌هایمان. همین، تنها نقطه‌ی تلاقی سودمند دو سر ماجراست. این موازیان به ناچاری، سر همین نقطه به هم می‌رسند و قطع می‌کنند هم را. چمدان‌بسته‌ها، جایی میان رفتنشان دستی که به چمدان می‌برند، تکه‌های پازل قصه‌‌یشان را یک بار دیگر دقیق‌تر که می‌چینند، ای‌کاش‌ها را که از پستوی چمدان بیرون می‌آورند، تای خاطرات را که باز می‌کنند، خستگیشان شروع به دررفتن می‌کند. آزردگیشان فرومی‌نشیند کم‌کم. نگران سرعت قطارشان می‌شوند که با عجله به سمت کدام ناکجا آباد دارد می‌رود؟ مهم نیست. مهم نیست چند روز و ماه و حتی سال به درازا می‌کشد رفتنشان. مهم‌تر آن است قطارشان را که نگه می‌دارند، پلی پشتشان نریخته باشد، دیر نکرده باشند حال چشم انتظارانشان را.

آن سمت ماجرا، چشم‌انتظاران خیره به در، چمدان‌نبسته سفر می‌کنند با قطار بی‌حرکتشان در ایستگاه‌های انتظار، بلاتکلیفی، بی‌خبری. با همان چرتکه‌ی غرورشان، بی‌مهری تفریق می‌کنند، راه حل جمع می‌بندند، اشتباهاتشان را تقسیم می‌کنند بر حال امروزشان و عشقشان را به توان بی‌نهایت می‌رسانند. ضیافت کائنات را اگر به جان و دل پذیرا باشند هر دوسمت ماجرا در سفر باچمدان و بی‌چمدانشان در اعماق خود، خیرگی به در نمی‌ماند، پلی فرو نمی‌ریزد، معادله‌های چرتکه‌ی غرور حل می‌شود، ساختن دقیق‌تر پازلی بانیِ دررفتن خستگی‌ها می‌شود و ادامه قصه شان را مینویسند از صفحه‌ی آخر به بعد برای جلد بعدی شاید. باغشان را آباد می‌کنند. گاهی اما قطاری نمی ایستد، پل‌ها را می‌شکند، انتظاری کاسه‌اش لبریز می‌شود، معادله‌ی چرتکه‌ها پر از مجهول می‌ماند. خستگی و آزردگی بر بندبند جان انس می‌گیرد، سفری به بی‌راهه ادامه می‌یابد. بلا به دور، باغشان ویران می‌شود. کاش هیچ چمدانی بسته نشود الا به جمع، الا به سلامت‌سفری، به خوشیِ لحظه‌های چند نفری.

اما برای تو که چمدان نبردی که بهانه‌ی برگشتنت باشد. همان ساک دستیت را که تبلیغ جوراب واریس رویش نقش بسته را باز کن. چند مشت دریایت را به صورتت بپاش. چند وجب جنگلت را نفس بکش و دو جرعه هوای دم کرده‌ی تهرانت را بنوش. خستگی در کن رفیق. آزردگی کم کن. که این‌جا چشم انتظارانی خیره به این سندهای یک سال و اندی شبانه، چرتکه‌هایشان را انداخته‌اند. گوش تیز کرده‌اند با جان و دل، برای شنیدن شش دانگ صدای معصومت. رفیقم، باغمان آباد می‌شود همین روزها. دل بد نکن.

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم‌انگیزترین حالت تهران چه کنم

داستان شب، بهانه است برای با هم بودن، دور هم نشستن، شنیده شدن.

صدای افسانه هارو می‌شنوی؟



۱۱
مرداد


کتاب کم‌عمق‌ها رو که می‌خوندم، یکی از مسائلی که مطرح کرده بود این بود که چون وقتی داریم یه مطلبی رو در وب می‌خونیم، هزارتا هایپرلینک و اینا داره تو متنش و ما هی از یه لینک به لینک دیگه می‌ریم، مطالعه‌مون کم‌عمق و سطحی می‌شه و روی چیزی که داریم می‌خونیم متمرکز نمی‌شیم و ... و کلی توضیحات و استدلال و آزمایش‌های واقعی که انجام شده بود آورده بود در تایید این مسئله.

چند روز قبل داشتم مقاله‌ای می‌خوندم در راستای موضوع پایان‌نامه‌م که در این مورد بود که ورودی یه متن بگیره و خودش هایپرلینک‌های توى متن رو ایجاد کنه. مثل متون ویکی‌پدیا که هر کلمه‌شون لینک می‌شه به صفحه‌ی دیگه‌ای در ویکی‌پدیا. درواقع می‌خواست این کار رو به صورت اتوماتیک انجام بده. با خوندن مقاله و هدفش و یادآوری چیزی که تو کم‌عمق‌ها خونده بودم، به شدت به فکر فرورفتم و به این فکر کردم که آیا واقعا ما داریم در راستای بهتر شدن زندگی بشر گام برمی‌داریم؟ یا داریم بشر رو تبدیل به یه موجود مسخ شده با تکنولوژی و به شدت احمق و سطحی می‌کنیم؟ یا هیچ کدوم؟

اصلا دنبال این نیستم که بگم یکی از این دو درسته. مسئله خودمم. اینکه آیا من دارم در مسیر درستی گام برمی‌دارم؟ آیا من واقعا دارم در راستای هدف‌های زندگیم حرکت می‌کنم با موضوعاتی که روشون کار می‌کنم؟ آیا من اگر به دیدگاه مطرح‌شده در کتاب کم‌عمق‌ها اعتقاد دارم، درسته که روی موضوع مقاله‌ی دوم کار کنم؟!

چند روز پیش از دوستی شنیدم که درمورد کسی صحبت می‌کرد که در رشته‌ی Creative Writing در دانشگاه کمبریج تحصیل می‌کرد. من تا پیش از اون نمی‌دونستم Creative Writing رشته‌ی دانشگاهیه. با شنیدن اسمش عمیقا دلم به حال خودم سوخت. واقعیت اینه که هرروز که می‌گذره، بیشتر حس می‌کنم که چقدر اشتباهی دارم مهندسی می‌خونم. در تمام سال‌های دبیرستان عشق این رو با خودم یدک کشیدم که «مهندس» کامپیوتر بشم و دائم با «کد‌»ها سر و کله بزنم. جزء معدود آدم‌هایی بودم بین دوست‌هام که واقعا رشته‌ای که دوست داشتم قبول شدم و واقعا هم از خوندنش راضی بودم و هرچی که گذشت نه تنها دلم رو نزد، بلکه بهش علاقه‌مندتر شدم. الان هم مطمئنم که رشته‌ی درستی رو با توجه به «موقعیت» خوندم. اما مشکلم با همین «موقعیت»ه... اگر تو یه کشور پیشرفته به دنیا اومده بودم که علوم انسانی جایگاه درستی داشت و کسی که درس‌خون بود لزوما به دنبال دکتر یا مهندس شدن نبود، هرگز مهندس کامپیوتر نمی‌شدم! قطعا می‌رفتم سمت رشته‌های علوم انسانی. شاید حتی هیچ موقع به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که کامپیوتر بخونم...

شاید هم دارم چرند می‌گم و تا وقتی دانشجو هستم، نباید موقع خوندن مقاله یا موقع انجام کار ریسرچی، از خودم بپرسم که چی!؟ یا همون so what؟! این سوال‌ها یاس فلسفی به همراه میارن...

جالب این که راهکار ذهنیم واسه خارج شدن از این استیت، دائما فکر کردن به اینه که بعد از ارشد اپلای می‌کنم و پی‌اچ‌دی می‌خونم و ... . دارم رسما مشکل اصلیم رو با ریسرچ ایگنور می‌کنم... نمی‌دونم چقدر از این فکر کردنا خوبه و چقدرش صرفا به خاطر فرار از انجام مسئولیته. کمی گیج شدم این وسط...

:)

۰۶
مرداد

۱.

خسته و کوفته از دانشگاه برمی‌گردم. مسیر در پشتی تا گیشا همیشه خسته‌ام می‌کند. بی‌تاب از گرما سوار بی‌آرتی‌ می‌شوم. دارم کیفم را می‌گذارم روی سکوی آخر بی‌آرتی که خانم مسنی هلم می‌دهد و وسایل خودش را می‌گذارد (جا به اندازه‌ی وسایل ۵- نفر دیگر هم هست). برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. می‌گوید: شما داهاتیا اومدین تهران رو به گند کشیدین. هرجام برین نشون میدین داهاتی‌این. نمی‌تونین پنهانش کنین.

شوکه می‌شوم. در واقع در یک لحظه به طور کامل هنگ می‌کنم. نه تا به حال چنین رفتاری دیده‌ام و نه هیچ ایده‌ای دارم که منشا این حرف‌ها چیست!؟ خشم عجیبی می‌نشیند روی دلم و تمام وجودم را پر می‌کند. ولی سعی می‌کنم کظم غیظ کنم. تا خود پل مدیریت یک لبخند گنده تحویلش می‌دهم. کفرش که درمی‌آید، باز رو می‌کند به دختر دیگری و می‌گوید: این داهاتیا اومدن تهرانو شلوغ کردن. خب برین بشینین شهر خودتون! دانشگاه رفتنتون چیه! برین شهر خودتون دانشگاه! فکر کردن تهران حلوا قسم می‌کنن مثلا...شهر شلوغ شده. هواش بد شده و ... . دختر برمی‌گردد و محجوبانه و شرمیگنانه لبخندی تحویلم می‌دهد. موقع پیاده شدن می‌خواهم برگردم بگویم: عوضش «داهات» ما هواش خیلی خوبه. تشریف بیارین. خوشحال می‌شیم. ما «داهاتیا» مهمون‌نوازیم.

ولی جلوی خوٕم را می‌گیرم و پیاده می‌شوم.


۲.

خودم را می‌رسانم به ایستگاه پل مدیریت و در آخرین لحظه سوار بی‌آرتی شلوغ درحال حرکت می‌شوم. خانم مسن زیبایی که مشخص است موقع جوانی چقدر زیباتر هم بوده، دارد با یک عده دختر صحبت می‌کند. شوهرش رهایش کرده ورفته دنبال دختر جوانی... دارد می‌گوید که از دختر جوان که خودش را پرت کرده وسط زندگیش شکایتی ندارد چون تقصیرها گردن او نیست. به مملکت و آخوندها و سپاه و هرکسی که باعث شده قفل و بست خانواده‌ها سست شود. بلند بلند نفرین می‌کند و فحش می‌دهد. بعد برمی‌گردد می‌گوید: لعنت به این آخوندا و اونایی که پشت سرشون نماز می‌خونن و اینارو مرجع تقلیدشون قرار میدن.

این‌ها را می‌گوید و ساکت می‌شود. موقعی که می‌خواهم پیاده شوم، خانم کناریش به من اشاره می‌کند و می‌گوید: این از همون‌‌ها بود ها. خانم اولی سر تکان می‌دهد و می‌گوید آره. این از همونا بود که نفرینش کردم. با این «حجاب»ش. جمله‌ی آخر را با ادا و تمسخر خاصی ادا می‌کند.

قلبم تیر می‌کشد و اشک می‌دود تو چشم‌هام. از این همه قضاوت‌های نابه‌جا. اولین بار نیست که به خاطر حجابم مورد قضاوت قرار می‌گیرم. یا بهم اهانت می‌شود. حتی توی دانشگاه...بارها و بارها این حرف‌ها را شنیده‌ام. اما اینقدر روشن و علنی، آن هم این‌قدر بی هیچ شناختی و توی بی‌آرتی(!) برایم خیلی سنگین تمام می‌شود.

به روی خودم نمی‌آورم. اشک‌هام پشت شیشه های سیاه عینک آفتابی گم می‌شوند و لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. آخ نمی‌گویم و سرافراشته راه می‌روم. کیست اما که بداند توی دلم از آن وقت چه می‌‌گذرد؟

۰۱
مرداد

#تذکر: این نوشتار در نکوهش تکنولوژی نیست و تنها در باب سردرگمی نگارنده در مواجهه با مظاهر تکنولوژیست!

من از عصر تکنولوژی می‌ترسم. نه چون خطرناک است، نه چون مضر است، نه چون چیز بدی در آن هست. من از عصر تکنولوژی می‌ترسم چون در آن به دنیا نیامده‌ام اما نوجوانی و جوانیم مصادف شده با غرق شدن در آن. از آن می‌ترسم چون من آدمِ عصر تکنولوژی نیستم.

کودکیم در لذت این گذشت که سه طبقه پله را بدوم و بروم تو اتاق‌های زیرزمین دنبال بابا بگردم و وقتی پیدایش کردم بپرم تو بغلش وصدایش کنم برای ناهار. بابا هم من را بگذارد پشت گردنش و تا خود طبقه‌ی سوم کیف کنم.  یا سر ظهر که همه خوابند با برادرجان تو حیاط فوتبال بازی کنیم و با دوچرخه دنبال هم کنیم. یا اینکه من بنشینم و ساعت‌ها هی نقاشی‌های شکل هم بکشم. بی هیچ تغییری. یا من بنشینم کارتون«یکی برای همه، همه برای یکی» ببینم و برادرجان قبل از کلاس زبان برود با دوچرخه نان بگیرد و بیاورد و من نصف نان‌ها را پای برنامه کودک خالی خالی بخورم! یا ...

اولین کامپیوتر خانه‌ی ما موقعی خریده شد که برادرم راهنمایی بود و تبعا من۵-۶ ساله بودم. بابا داشت کارهای پایان‌نامه‌اش را می‌کرد و کامپیوتر احتیاج داشتیم. کامپیوتری که خریدیم،‌ شیء مقدسی بود که حق نداشتیم بهش نزدیک شویم و فقط مال بابا بود. ما همان منچ و ماروپله‌ی خودمان را بازی می‌کردیم و دلمان خوش بود. برادرم عاشق تله تکست تلویزیون بود و وقتی من می‌خواستم تلویزیون ببینم می‌آمد و بی‌توجه به جیغ‌های من تله تکست می‌خواند و می‌گفت صدای تلویزیون مال تو، تصویرش مال من! بعداها خودم عاشق دنیای تودرتوی تله‌تکست شدم. هر دو روز یک بار مطالبش جدید می‌شد و من تمام مطالبش را از سر تا ته می‌خواندم. فقط از مطالب پزشکیش سردرنمی‌آوردم و حس می‌کردم این‌ها حیطه‌ی ممنوعه است و نباید واردش شوم و به همین خاطر ازش صرف نظرمی‌کردم.

نتایج کنکور کارشناسی ارشد مادرم را توی روزنامه دیدیم. خاطرم هست که با مادرم و خواهر و برادر بزرگترم رفته بودیم پارک و سر راه از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه‌ی کنکور را گرفتیم و دنبال شماره‌ی داوطلبی مادرم گشتیم. نتیجه ناباورانه بود و مادرم قبولیش را باور نمی‌کرد :)

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی خواهرم را در تله‌تکست تلویزیون دیدیم. ساعت‌ها زل زدیم به تله‌تکست و منتظر شدیم که اسم‌های جدیدتر را بگذارد. به ترتیب حروف الفبا اسم‌ها را قرار می‌داد و این تنها راهی بود که می‌توانستیم قبل از چاپ روزنامه از نتیجه مطلع شویم.

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی برادرم را خودش توی اینترنت دید و من نمی‌دانستم اینترنت چیست و فقط شنیده بودم که دنیای بزرگ عجیب و غریبیست. برادرم با دوستش رفته بود کتابخانه مرکزی شهرداری،‌ در دروازه دولت و ساعت‌ها نشسته بود و کامپیوتر رزرو کرده بود تا بتواند اسمش را توی اینترنت ببیند.

نتیجه‌ی کنکور ارشد خواهرم را با اینترنت دایا‌ل‌آپ خانه و نتیجه‌ی کنکور کارشناسی من را توی خانه وبا اینترنت ADSL دیدیم. لابد نتیجه‌ی کنکور برادر کوچکترم از طریق تلگرام بهش اطلاع داده می‌شود! :|

من آدم عصر تکنولوژی نیستم چون در عصری به دنیا آمدم عاری از تکنولوژی و بعد با پیشرفت گام به گام آن بزرگ شدم.

اولین موبایل خانه‌ی ما در ۹ سالگی من خریده شد آن هم به خاطر نقل مکان به خانه‌ای که خط تلفن نداشت. یک موبایل آلکاتل دکمه‌ای. شیء هیجان‌انگیزی بود! چیزی که می‌شد باهاش تایپ کرد و sms زد.

حالا هرکداممان لپ‌تاپ و گوشی هوشمند و تبلت داریم.

بابا از همه‌مان بیش‌تر در برابر تکنولوژی مقاومت کرده و حتی الان هم وقتی با بابا کار داریم یا وقتی بابا میخواهد احوالمان را بپرسد،‌ بی بروبگرد سراغ تلفن می‌رود و چت‌های تلگرامی برایش بی‌رنگ و بی‌معنی‌اند. اوایل از این همه مقاومت بابا متعجب می‌شدم. حالا اما حق را به پدرم می‌دهم. دلم می‌خواهد خودم هم همینطور باشم. همینقدر مقاومت کنم. دلم می‌خواهد همه چیز را مثل گذشته نگه دارم.

هنوز تو ذهن من زندگی خانوادگی اینطوری تعریف شده که وقتی با هم کار داریم برویم سراغ هم. موقع غذا خوردن یکی یکی هم‌دیگر را صدا کنیم و بنشینیم سر یک سفره. نه اینکه از توی آشپزخانه به  هرکدام در هر اتاقی پیام تلگرام بدهیم که پاشو بیا! وقتی پدروارد خانه می‌شود، درهای اتاق‌ها یکی یکی باز شود و هرکدام به استقبال پدر برویم، ببوسیمش و خسته نباشید بگوییم. وظیفه‌ای که تا همین آخری‌ها همه‌مان با خوشحالی و بی فکر به اینکه می‌شود انجامش نداد، انجام می‌دادیم. عصرهای جمعه بنشینیم دور هم توی هال. یکی میوه بیاورد یکی چای بریزد. بنشینیم دور هم و گپ بزنیم از روزهای هفته‌مان و از دغدغه‌هایمان و خوش وبش کنیم. خانواده برای من هنوز معنای سنتی خودش را دارد. در خانواده‌ی توی ذهن من، نمی‌شود که هرکس یک گوشه‌ای و به میل خودش و پشت لپ‌تاپ یا تبلتش غذا بخورد. توی ذهن من استفاده از هرگونه دیوایس هوشمند که حواس را از خانه پرت کند و ببرد بیرون خانه سر سفره‌ی غذا ممنوع است. در ذهن من هنوز شطرنج و راز جنگل بازی کردن با خواهر و برادرها در محوریت است.

دبیرستانی که بودم، هر شنبه در راه برگشت از مدرسه می‌رفتم دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی سر دروازه شیراز و می‌گفتم: همون همیشگی :))) آقای روزنامه‌فروش هم یک چلچراغ می‌گذاشت تو دستم. بعضی وقت‌ها هم چندین بار می‌رفتم و می‌گفت نرسیده. سه شنبه مثلا تازه می رسید. هربار شاکی می‌شدم می‌گفت «خانوم توزیعش از تهران به شهرستانا طول میکشه..». دانشجو که شدم و آمدم تهران، فهمیدم مجله‌ای که بعضی وقت‌ها سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد به دست ما می‌رسید، اینجا پنج‌شنبه‌ها توزیع می‌شده...دلم سوخت خیلی برای انتظارهای دوران نوجوانیم و برای اینکه همیشه توزیع همه چیز از تهران به شهرستان‌ها خیلی طول می‌کشد...

مجله خواندن و ورق زدنش به من حس واقعی بودن می‌دهد. بعد از چلچراغ دوران نوجوانی، در دوران دانشجویی همشهری داستان عزیز دل جای چلچراغ را گرفت. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی نزدیک دانشگاه که می‌روم، خودش بی هیچ حرفی شماره‌ی جدید را می‌‌گذارد جلویم.

من در عصر تکنولوژی زندگی می‌کنم اما آدمِ عصر تکنولوژی نیستم. من هنوز مجله‌ی کاغذی می‌خوانم،‌ کتاب کاغذی می‌خرم، برای پیدا کردن مسیر سر از مپ گوگل درنمی‌آورم و باید یک نقشه‌ی کامل کاغذی را پهن کنم جلویم. من دانشجوی کامپیوترم، احتمالا مرتبط‌ترین رشته به تکنولوژی. اما اندروید گوشیم جزء قدیمی‌ترین نسخه‌هاست و هیچ اپلیکیشن ارتباطی رویش نصب نیست و خارج از خانه تنها راهم برای ارتباط زنگ و اس‌ام‌اس است. من pokemonGo بازی نمی‌کنم و هنوز مار و پله و منچ را ترجیح می‌دهم و از غرق شدن در فضای مجازی بی‌اندازه می‌ترسم. زبان را به روش قدیمی فلش کارتی میخونم و از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل ممرایز استفاده نمی‌کنم. و ...
من آدم عصر تکنولوژی نیستم و هنوز لبخند آقای روزنامه‌فروش در روزهای آخر و اول ماه وقتی مکث می‌کنم دم دکه‌ش و با چشم دنبال چیزی می‌گردم، بهم زندگی می‌دهد.

بنا به انتخاب طبیعی، منِ خنگ در تکنولوژی، محکوم به حذف از چرخه‌ی زندگیم.