بدجوری سرما خوردم. گلوم میسوزه و آبریزش بینی امانم رو بریده...با همین حال نزار، پا شدم سوپ درست کنم. دیدم رب ندارم لباس پوشیدم برم رب بخرم که مامان تو تلگرام بهم پیغام دادن.
-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟
گفتم: نه زیاد...رب ندارم واسه سوپ درست کردن... دارم میرم رب بخرم.
مامان گفتن: دیشب سوپ درست کرده بودم که مرتضی از کلاس حسابان میرسه، بخوره... وقتی با تو حرف زدم صداتو شنیدم که چقدر گرفته و چقدر مریضی، دلم خیلی سوخت که نیستی که سوپ بهت بدم و باید خودت با اون حالت درست کنی...
زدم زیر گریه. دروغ چرا؟ دلم خیلی گرفته بود از دیروز. خیلی تنهام. خیلی زیاد. درسته به روی خودم نمیارم. درسته سر خودمو حسابی شلوغ کردم و خودمو غرق کارهام کردم. درسته خوشحالم و آرومم و همه کارهام رو برنامه پیش میره، اما تنهایی رو که نمیشه ندیده گرفت. دیروز صبح تو آزمایشگاه که بودم، داشتم فکر میکردم کاش یه دوست صمیمی نزدیک واسم مونده بود. ذهنم به هرکی میرسید الان کلی ازم دور بود. مریلند، تورنتو، اصفهان. خوابگاه چمران! بهشتی! نزدیکترینشون(شبنم) شریف بود! تازه به حجم تنهایی خودم پی برده بودم. پا شدم تنهایی رفتم ناهار. وقتی برگشتم آزمایشگاه، بچهها گفتن شبنم اومده بوده دنبالم، نبودم رفته :( خیلی دلم سوخت... خیلی زیاد...
تنهایی رو نمیشه انکار کرد. فقط باید باهاش کنار اومد به نظرم...منم کنار اومدم کاملا ولی خب یه موقعهایی آدم حواسش نیست و یهو میبینه داره به تنهاییش فکر میکنه...
با مامان حرف زدم. تازه از دانشگاه برگشته بودن... دلم خواست الان پیششون بودم...
آآخر حرفامون این استیکرو برام فرستادن:
چی بگم من آخه؟! یه لحظه مریضیم رو هم کلا از یاد بردم!
پ.ن: چند روزه میخوام بنویسم از روز تاسوعا که رفته بودیم خمینیشهر و هنوز فرصت نکردم...