حجم اشکی که من امشب ریختم قابل اندازهگیریه آیا؟
تمام امشب هیچی نفهمیدم... همهش میخندیدم. خوشحال بودم آخه!عروسی عزیزترین فرد زندگیم بود... نمیفهمیدم...
تا اینکه مهمونا رفتن...بعد وقت رفتن رسید. و خواهرم اومد که از ما خداحافظی کنه و بره...بره خونهی خودش... اونموقع بود که تازه فهمیدم چی شده... تازه فهمیدم باید از این به بعد با جای خالیش توی اتاق کنار بیام. با نبودن کفشهاش تو جاکفشی کنار بیام. تازه فهمیدم دیگه کسی نیست که با هم از اون «حرکات ضربتی» معروف بین خودمون بزنیم... حالا من بدون آبجیم، با کی چای و شکلات تلخ بخورم؟ وقتی آبجیم نباشه واسه کی شیرکاکائوی تلخ تلخ درست کنم؟ وقتی آبجیم نباشه به امید کی پفک بخرم بیام خونه؟ وقتی آبجیم نباشه، من با کی حرف بزنم...؟
تازه فهمیدم چی شده... یه دنیا اشک ریختم... ولی تموم نشد...سبک نشدم... میفهمین ۲۱ سال با یه خواهر بزرگتر زندگی کردن یعنی چی؟ میفهمین از بچگی کنارش خوابیدن یعنی چی؟ دبیرستانی بود آبجیم...منو تو تختش میخوابوند و موهامو نوازش میکرد و برام شعر میگفت...یه وقتایی هم موهامو میبافت و همراهش برام شعرهایی که شب قبل گفته بودو میخوند...
امشب داره خاطرات از دو سالگیم به بعد که درک میکردم وقایع اطرافم رو، میآد تو ذهنم... تک به تک...قدح اندیشهی دامبلدور بود؟ همون!
غمگینترین شب عید غدیرم تا امروز...
xعیدتون مبارک...