نشسته باشی تو خونه، پاتو انداخته باشی روی پات، سفرهی هفتسین خواهرت روبهروت(اولین عید عروس شدن خواهرت)، یه عالمه شیرینی خوشمزه روی میز، داداشت درحال درست کردن تخممرغ سفره، بوی سبزی پلو و ماهی پیچیده درفضا، میشه که حس عید نداشته باشی هنوز؟؟

نشسته باشی تو خونه، پاتو انداخته باشی روی پات، سفرهی هفتسین خواهرت روبهروت(اولین عید عروس شدن خواهرت)، یه عالمه شیرینی خوشمزه روی میز، داداشت درحال درست کردن تخممرغ سفره، بوی سبزی پلو و ماهی پیچیده درفضا، میشه که حس عید نداشته باشی هنوز؟؟
یک روزی آدمها دلشان که برای هم تنگ میشد پا میشدند میرفتند به دیدار هم. یا اگر ممکن نبود نامهی کاغذی مینوشتند، با وسواس پشتش را تمبر میچسباندند و میانداختن توی صندوق پست.
ما تا برسیم به سنی که دلمان هوای دوستهای مدرسه را بکند در روزهای تابستان، تلفن بود و به شنیدن صدای هم راضی بودیم. یک کمی که بزرگتر شدیم، هرکداممان با ژست مدرن بودن و دفاع از تکنولوژی یک گوشی موبایل گرفتیم دستمان که یعنی هروقت دلمان هوای کسی را کرد (بخوانید: هروقت با کسی کاری داشتیم و کارمان گیر بود...) در چند ثانیه بتوانیم با او صحبت کنیم. بعدتر همینها شد SMS. شد پیغام کوتاه متنی... دیگر حتی صدای هم را هم نمیشنیدیم. ولی خب راضی شدیم...راضی شدیم به خواندن کلمات... بدون تصویر...بدون صدا...
و هی سخنرانی کردیم درمورد اینکه تکنولوژیهای ارتباطی جدید چقدر فاصلهی بین آدمها را کم کرده...
حواسمان نبود که چه کلاه گشادی سرمان رفته...به بهانهی کمیت کیفیت را از دست دادیم!!
بعدترها ایمیل و مسنجر هم به راههای ارتباطیمان اضافه شد. ایمیلهایی که هرقدر هم راحت باشند و سریعالوصول، بوی کاغذ نمیدهند...
مسنجر که احساساتمان را میخواهیم در قالب آن شکلکهای محدودش بگنجانیم و من هرگز نفهمیدم چطور ممکن است آدم این طرف بنشیند و اشک بریزد و شکلک :)) برای کسی که دارد با او چت میکند بفرستد!
یک کمی بعدتر هم Skype و فناوریهای مشابهش آمدند و همهگیر شدند. اینبار ذوق کردم. این یکی دیگر ردخور نداشت. هم صدا داشت و هم تصویر. یادم رفته بود جادوی حضور را...وقتی Skype را میبینم، دلم پر از غصه میشود. اولین بار برادرم را که از ما دور بود در یک تماس Skype دیدم. تنها نتیجهاش شد تنگتر شدن دلم... و غمگین شدن...
شبکههای اجتماعی...که مثلا قرار است آدمها را به هم نزدیک کنند، دیگر حتی لزومی برای آدم باقی نمیگذارند که روز تولد دوستانش را به خاطر بسپارد. روز تولد آدم که میشود به تمام friend های فیسبوکیش یادآوری میشود که تولد اوست...و این تبریکهایی که با یک کلیک روی اسم آدم و نوشتن یک جملهی copy-paste نوشته میشوند یا به یک کلمهی بیمعنای HBD خلاصه میشوند، کجا و آن تبریکی که دوست دوم دبستان آدم پس از گذشت ۱۳ سال زنگ بزند و تلفنی بگوید کجا...
هیچ فناوری نمیتواند حضور فرد را برای ما محقق کند. خودمان را گول میزنیم با این همه تکنولوژی مدرن...ارتباطات بیروح...بیجان...و توهم نزدیکی میزنیم در حالی که هرروز از هم دورو و دورتر میشویم... آدم وقتی دلش برای کسی تنگ میشود باید بلند شود برود دیدنش...باید خودش باشد...خودش نه صدایش نه تصویرش....بویش...هر آدمی بوی خودش را دارد. هیچ کدام از این تکنولوژیها این را نمیفهمند.
پ.ن: وقتی با مامان و بابا تلفنی حرف میزنم، همه چیز خوب است. اما بعدش یکهو یک گرد عجیب غم میآید و مینشیند ته دلم...
چقدر خونه خوبه...
اینجا هیچ عدم قطعیتی نیست! اینجا همه چیز برای همه کس قطعی و مشخصه...هیچ ابهامی نیست...
انگار نه انگار که هرروز از خواب پا میشدم و بین اپلای و کنکور یکی رو انتخاب میکردم که با روز قبل و بعدش فرق داشته... انگار نه انگار که همهش نگران بودم که کنکور قبول نشم... انگار نه انگار که از اپلای هم میترسیدم ته دلم...
اینجا همه چیز قطعیه... برای مادر و پدرم مثل روز روشنه که من کنکور قبول میشم... دانشگاه تهران هم قبول میشم... براشون مثل روز روشنه که اگر بخوام اپلای کنم از دانشگاه خوبی میتونم پذیرش بگیرم...براشون واضحه که من باید کنکور بدم و فعلا بمونم همینجا...براشون همه چیز واضحه... یه جوری که من مبهوت میمونم که تا حالا چرا واسم این چیزها مبهم بوده اصلا! قشنگیش اینه که اینجا که میام واسه خودم هم اون چیزها واضح میشن...انگار یه پردهای میره کنار و من همه چیزو از پشتش میبینم...خونه که میام احساس قدرت میکنم...احساس امنیت... احساس «توانستن»...اینکه حس میکنم که هرکاری بخوام میتونم انجام بدم... من عاشق این حسم... چون توهم نیست...چون وقتی مامان و بابام کنارمن واقعا من قدرتمندترین آدم دنیام... ولی وقتی نیستن و من تنها میشم تو اون تهران «لعنتی»، همه چیز عوض میشه... احساس ضعف و ناامنی همه وجودم رو میگیره...
خونه رو دوست دارم ...
------------------------------------
تهران را با تمام بزرگیش دوست ندارم...
بالاخره خونــــــــــــــــه! :)
بوی عید میاد اینجا خیلی...
ماهی...سمنو...شببو!:)
سال به سال بچهها بدتر میشن!!!:|
گفتو گوی من و یک بچهی نود و دویی سختافزار:
اون: ریاضی ۲ و معادلات و فیزیک۲ چند شدی؟!
من:
اون: من معدلم ... شد شدم شاگرد اول! بقیه خیلی کم شدن
من: (تو فکرم: کی میشه بزرگ شن این بچهها و بفهمن اینجا مدرسه نیست و برای نمره گرفتن نیومدیم دانشگاه؟! ما که از اول هم اینجوری نبودیم!)
اون: تو چند شدی؟!
من: به معدل بقیه هم کار داری تو؟! (تو فکرم:به تو چه؟!:| )
اون: من رفتم خودم رو برای استاد ایکس لوس کردم بهم ۲۰ داد!!!!!
من:
خوبه خودت اعتراف میکنی!!
اون: نه من کلا واسه همهی استادها خودم رو لوس میکنم!!!!
من: نکن اینکارو خب!!! برات حرف درمیآرن!!
اون: واسه چی؟! تو دانشگاه باید همینجوری نمره آورد دیگه!!!
من:
خدایا!!! دیگه فقط همین مونده بود که بچهی ترم دویی به من ترم ششمی بخواد روش نمره گرفتن تو دانشگاه رو یاد بده!!!
حالا دختره هم ظاهرش خیلی خوب و موجه ها! یعنی من جدا باورم نمیشد اون آدم داره این حرفها رو میزنه! شاید اگر یه آدم با ظاهر جلف اینارو میگفت کمتر تعجب میکردم!!
متنفرم از دخترهایی که از جنسیتشون همهجا سوء استفاده میکنن...
چند وقت پیش که داشتم به سمت دانشکده میرفتم، تعدادی کارگر ساختمانی دیدم که داشتند جایی نزدیک دانشکدهی مکانیک چیزی میساختند! حواسم به کار خودم بود که یهو یکیشان بلند داد زد:«مهندس!». دانشکده هم دانشکدهی فنی! ۳-۴ نفری که دور و برم بودند و حواسشان به کار خودشان بود، سرشان را بالا آوردند که ببینیند آیا کسی صدایشان میکند. دست آخر کارگر ساختمانی دیگری را دیدم که با عجله به طرف کارگر اول میآمد و میگفت: «جانِ مهندس؟!»
قیافهی دانشجویانِ «خود مهندس پندار»ی که فکر میکردند کسی صدایشان کرده دیدنی بود!
همینجوری یادم اومد این رو تعریف کنم!
ماها که هنوز مهندسبعد از اینیم! ولی روز مهندسها مبارک :)
پ.ن: تبریک خیلی ویژه به حورا و الهام عزیز :)