روزی که دست در دست بابا رفتیم جلوی سردر دانشگاه تهران و من غریبانه و
بغضکرده زل زدم به خیل تازهدانشجوهای تهرانی که گروه گروه با
هممدرسهایهایشان ایستاده بودند و بلند بلند میخندیدند، روزی که دست در
دست مامان، وحشتزده، راهروهای قطارمانند بیقواره و رنگپریدهی ساختمان
۷۲ خوابگاه چمران را طی کردیم تا برسیم به اتاق ۲۰۵، روزی که بابا دستم را
رها کرد تا بپیوندم به آینده، روزی که مامان دستم را رها کرد تا زندگی
مستقل را با سعی و خطا بیاموزم، هیچ تصوری از امروز نداشتم. امروزی که ۷
سال گذشته باشد، امروزی که اینقدر بزرگ و مستقل شده باشم که در انتظار صدور
ویزا نشسته باشم (با تظاهر به نگران نبودن و وحشتزده نبودن) و اسمم را با
پیشوند «مهندس» خوانده باشند برای دریافت مدرک کارشناسی ارشد. آن روزی که
رهایم کردند، دخترکی ۱۸ساله بودم، ساده و بیتجربه، اهل شهرستان، با یک
دنیا روبهرویش برای تجربه. برای جستن. برای کاویدن. امروز دختر جوان
۲۵سالهای هستم با یک دنیا تجربهی زندگی اجتماعی در یک کلانشهر غریب. آن
روز دخترکی بودم با رنگپریده و دستان لرزان و قلبی که مثل گنجشک میتپید
از وحشت جدا شدن از خانواده. امروز دختری هستم مصمم و محکم با سر افراشته و
قلب مطمئن.
۷ سال پیش از خانوادهای پرجمعیت پا به اتاق ۵ نفرهی خوابگاه چمران
گذاشتم بیآنکه یاد گرفته باشم که آدمها متکثرند و متفاوت میاندیشند. به
گریه میافتادم وقتی هماتاقی بسیجیم در مدح کارگردان «قلادههای طلا»
سخنرانی میکرد و اسم من را برای شرکت در مراسمهای محرم بیت رهبری رد
میکرد. امروز تحمل میکنم که کنار گوشم هماتاقیها در ذم فمنیسم حرف
بزنند و به جوکهای سکسیستی بخندند و جای دعوا کردن و گریه کردن به آنها
کتاب معرفی کنم برای خواندن.
۷ سال پیش، منزجر بودم از این شهر. از تهران. از شهری که با آن
خاطرهای نداشتم. هیچ کجایش نخندیده بودم و نگریسته بودم. تهران برای من
چند خیابان بود و چند ساختمان و یک ترمینال بیقواره که جدایم میکرد از
همهی دوستداشتنیهایم. مدام در مدح زادگاهم «اصفهان» حرف میزدم و
مینوشتم و با خاطراتش زندگی میکردم و عطر و بویش را در ذهنم مجسم میکردم
تا تاب بیاورم دوریش را. بارها ساعت ۳ شب در سالن مطالعهی خوابگاه چمران
از شدت دلتنگی با «شهر من، من به تو میاندیشم نه به تنهایی خویش» سیاوش
قمیشی گریه کردم. وقتی که در جایی چشمم افتاد به اتوبوسی که یک سرش
«بهارستان» بود بیهوا رفتم که سوارش شوم که من را ببرد «خانه» و بعد یادم
آمد که اینجا تهران است و بهارستانش خانهی من نیست، خانهی ملت است! امروز
اما، تهران را دوست دارم. به آن عشق میورزم با تکتک سلولهای بدنم. چون
وقتی به آن فکر میکنم، ذهنم دیگر خالی نیست. ذهنم پر میشود از کلمههای
تداعیکنندهاش ودلم گرم میشود به یاد خاطراتش، به یاد شیرینیها و
تلخیهایش، به یاد رفاقتها و دلشکستنهایش. تهران امروز در ذهن من زنده
است. روح دارد. خاطره دارد. و من این تصویر نو از تهران را عاشقم. پارک
لاله و ملت و ساعی و باغ ایرانیش را دوست دارم. فکر آش نیکوصفت و شیرینی
فرانسهاش کامم را شیرین میکند. هفت تیرش را وجب به وجب میشناسم.
کتابفروشیهای انقلابش را از برم. با مترویش غریبی نمیکنم و از یادآوری
روزی که دوستان تهرانیم میخواستند که با مترو خودم را به تجریش برسانم تا
برویم «امامزاده صالح» و من به مانند کودک ۷ سالهای که برای اولین بار از
مادرش جدا شده باشد و پا به مدرسه گذاشته باشد ترسیده بودم، خندهام
میگیرد. از زیر زمین میترسیدم و فکر میکردم من را میبلعد آخر این شهر
با این همه راه زیر زمینیاش. امروز وقتی به این فکر میکنم که دلم برای
کجا تنگتر می شود اگر از ایران بروم، اول تهران میآید در ذهنم و بعد
اصفهانِ عزیزم. جوانیهایم را در تهران کردهام و دلبستنها و دل
شکستنهایم را در تهران تجربه کردهام. برایم عزیزتر است و دوستداشتنیتر.
گیرم که زندهرود نداشته باشد، گیرم که پل سیوسهپل و خواجو نداشته باشد،
گیرم که به عوض همهی اینها برج میلاد زشت بدقواره داشته باشد. فرقی
نمیکند! من این شهر جدید را عاشقم چون دل نبستهام به دیوارهایش. دل
بستهام به روحش. به خاطراتش. به رفاقتهایش.
امروز که اینها را مینویسم، تهران را ترک کردهام با تمام وسایل زندگیم
در سالهای تکرارنشدنی خوابگاه. امروز، تهران دوستداشتنیم را پشت سر گذاشتهم تا به اصفهان عزیزم برسم و فکر میکنم به بیهودگی مفهوم وطن به
معنای جغرافیایی آن و در عوض معنا گرفتن آن با خاطرهها و یادها. امروز دلم
تلخ از غصه است و گرم به قصهها. قصههای رخ داده در نخستین سالهای
جوانیام. زندگی پر است از وصالها و فراقها. پر از پیوستنها و بریدنها.
و من سرِ جنگ با این قوانین طبیعت را ندارم. میسپرم خود را به جریان
زندگی و حوادثش. به سوی آیندهای شاید روشن، شاید تاریک. کسی چه میداند؟