دیالوگی که روزی ۴-۵ بار رد و بدل میشود بین من و دیگران:
-سلام. چطوری؟ اوضاع خوبه؟
-ای. میگذره.
و دیالوگ در همینجا قطع میشود...
«میگذره. میگذره. میگذره.» تنها توصیف من از این روزها...
دیالوگی که روزی ۴-۵ بار رد و بدل میشود بین من و دیگران:
-سلام. چطوری؟ اوضاع خوبه؟
-ای. میگذره.
و دیالوگ در همینجا قطع میشود...
«میگذره. میگذره. میگذره.» تنها توصیف من از این روزها...
بابا شاکیست از دستم. میگوید این همه ما بودیم و تو به خاطر دیدنمان زود به زود نیامدی خانه. حالا برای این بچهی ۲ماه و نیمه زود به زود میآیی و دلتنگ میشوی.
(بگذریم که هر چه میگویم قبلا ۴هفته یکبار میآمدم و الان ۳هفته یکبار زیر بار نمیرود و میگوید تو ۳ماه یک بار میآمدی:)) )
میگویم: آخه این کوچولوئه خیلی! تندتند بزرگ میشه!
بابا نگاهم میکند و میگوید: من هم تندتند پیر میشم هااا...
قلبم تیر میکشد.
روزهایم کش میآیند و طولانی میشوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهرهی آرامشبخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه میزند و هی سعی میکند سایت را با همان همکلاسیها و همدورهایهای خودمان و سالبالاییهایمان تجسم کند. یا نشستهام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بیتاب میشود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشستهام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی میچرخد. این روزهایم کش میآید به قدر تمام فقدانهای این یک سال اخیر.
دست و پا میزنم در میانهی سردرگمی و ندانستنها. دست و پا میزنم در میانهی خواستنها و نرسیدنها، دانستنها و نتوانستنها، بایدها و کمآوردنها، آرزوها و واقعیتها... .
خستهام و کمآورده... بیحوصله و بیانگیزه و از پایافتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که میسوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...
نمیدانم کجای زندگی را اشتباه رفتهام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...
روزهای عجیبیست...بلند و کشدار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمیدانم هر کدام به کجا میرسند...چه فرقی میکند؟ اگر یک جایی آن عقبترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی میکند که حالا از کدام طرف بروم؟ همهش اشتباه است. انتهای همهش نرسیدن است انگار...
نمیخواهم غر بزنم. نمیخواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شبهای بیهیجان خوابگاه یا از بیانگیزگیهای خودم...فقط میخواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی میکند هنوز که نفس بکشد. اگر نمینویسد، اگر چیزی نمیگوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمینویسد چون دیگر هیچ اتفاق سادهای هیجانزدهش نمیکند. چون دیگر نه از چیزی آنقدر خوشحال میشود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آنقدر ناراحت میشود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که میبیند بدآهنگ است »