خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

فردا

جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۷ ق.ظ

مامان با یه بغضی میگه: "چقدر حس بدیه که آدم تیکه های وجود خودش رو بده برن..."

مامانو بغل میکنم و می خوام همه بغضش رو ازش بگیرم...

پ.ن: فردا نامزدی مریمه...

  • مهسا -

نظرات  (۱)

به مامان بگو از رفتن و شاد بودن و با انگیزه زندگی کردن مریم ناراحت نباشه. خوشحال باشه که کسی هست که مریم و خانوادش پسندیدن و میخوان بقیه لحظات عمرشون را با هم برنامه ریزی کنند. بهتر از این نیست که ازدواج نکنه پیش مامان بابا بمونه و حسرت داشتن یه همراه هم سن و سال و هم حال خودش را داشته باشه و پدر مادرش هم در پیری تمام نگرانیشون تنهایی اون باشه؟؟؟!؟!؟!؟

احتمالا مریم اولین دختر خانوادست که داره ازدواج میکنه!!!

پاسخ:
:)
خوشحال که هست...ولی خب...حس عجیبیه...
بله اولین دختر خانواده ست :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">