خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

متروی انقلاب

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ب.ظ


همیشه فکر می‌کردم که تا ابد از هفت تیر متنفر می‌مونم. به خاطر اینکه هربار مادرم می‌آمدند یک روزه تهران و باهاشون می‌رفتم بیرون، می‌رفتیم طرف‌های هفت تیر و سهرورودی و مطهری می‌گشتیم و مادرم در محله‌های بچگی‌هاشون قدم می‌زدن و می‌رفتن به خاطراتشون و از زمانی برام حرف می‌زدن که دختر مدرسه‌ای بودن. از هم‌کلاسی‌هاشون. از دختر همسایه‌شون. از پسر همسایه که هر روز موقع از مدرسه برگشتن راه میفتاده دنبالشون :)) ‌از شیطنت‌هاشون. از بستنی خوردن‌ها و چاقاله بادام خوردن‌هاشون. راه می‌رفتیم و مادرم خاطره‌بازی می‌کردند. و آخر هم سر هفت تیر از هم جدا می‌شدیم و مادرم راهی ترمینال می‌شدند و من با بغضی که هر لحظه بیشتر می‌خواست خفه‌م کنه راهی خوابگاه می‌شدم. از هفت تیر متنفر شدم چون هربار مادرم را از من می‌گرفت.
امروز برای اولین بار در این ۴سال پدرم هم آمدن تهران. با پدر و مادرم اول طرف‌های هفت تیر و بهار شمالی را گشتیم و بعد سوار مترو شدیم و رفتیم انقلاب. انقلاب... مادرم بغض کردن...پدرم چشم‌هاشون برق می‌زد. دوتایی رفتند و کتاب‌فروشی‌ها را گز کردند. پدرم می‌گفت این کتاب‌فروشی‌های مقابل دانشگاه بوی جوانی‌هامون رو می‌ده. ذوق کرده بودند و برگشته بودند به ۸-۳۷ سال قبل. کتاب‌فروشی‌ها را گز کردیم و عاقبت جلوی ورودی متروی انقلاب(دانشگاه تهران) از هم جدا شدیم. حالا دارم فکر می‌کنم این تصویر آیا هیچ موقع از ذهن من پاک خواهد شد؟ این خداحافظی کردن غمگینانه‌ی دم مترو که موقعش بغضمو به زور فروخوردم که جلوی پدر و مادرم اشک نریزم... متروی انقلاب این بار فاصله انداخت بین من و مادر و پدرم. و فکر می‌کنم از این به بعد، به همان اندازه‌ای از متروی دانشگاه تهران بدم خواهد آمد که از هفت تیر...
بچه خوابگاهی بودن همیشه هم خوب و خوش‌حال کننده و پر از خاطرات خوب نیست. این جدا شدن‌های اجباری از پدر و مادربخش‌هاییش را ناراحت کننده می‌کنه...
یه روزی اینا همه‌ش می‌شن خاطره... همه‌ش...  :)

+قطعا جزء خوشبخت‌ترین خوابگاهی‌ها بودم که شب قبل از روز مادر رو در کنار مادرم سپری کردم...

  • مهسا -

نظرات  (۲)

نمیدونم چطوریه که وقتی من از پدر و مادرم جدا میشدم اونقدر برام سخت نبود که اونها از تهران برمیگشتن و منو تنها میذاشتن!!!

ولی الان دیگه همه چیز بهتر شده.... چون وقتی میان تهران یه دل سیر همدیگه را میبینیم و من کمتر از قبل از رفتنشون ناراحت میشم.... بالاخره ادم با خاطرات زندست و همه خاطرات هم خوب نیستن . ولی کم کم از سختی و بدیهای این خاطره ها تو ذهنت کاسته خواهد شد....
پاسخ:
دقیقا! وقتی میان تهران و می‌رن خیلی سخت‌تره تا وقتی من از اصفهان میام.
بله قطعا :) کلا که خوبه به نظرم :)
بهار شمالی و هفت تیر برای من هم پر از خاطرات خوب و بد زیادی است... اما برای من تجریش نفرت آور است! مخصوصا زمستان هایش.
پاسخ:
منم تجریشو دوست ندارم اصلاااااا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">