متروی انقلاب
همیشه فکر میکردم که تا ابد از هفت تیر متنفر میمونم. به خاطر اینکه
هربار مادرم میآمدند یک روزه تهران و باهاشون میرفتم بیرون، میرفتیم
طرفهای هفت تیر و سهرورودی و مطهری میگشتیم و مادرم در محلههای
بچگیهاشون قدم میزدن و میرفتن به خاطراتشون و از زمانی برام حرف میزدن
که دختر مدرسهای بودن. از همکلاسیهاشون. از دختر همسایهشون. از پسر
همسایه که هر روز موقع از مدرسه برگشتن راه میفتاده دنبالشون
از شیطنتهاشون. از بستنی خوردنها و چاقاله بادام خوردنهاشون. راه
میرفتیم و مادرم خاطرهبازی میکردند. و آخر هم سر هفت تیر از هم جدا
میشدیم و مادرم راهی ترمینال میشدند و من با بغضی که هر لحظه بیشتر
میخواست خفهم کنه راهی خوابگاه میشدم. از هفت تیر متنفر شدم چون هربار
مادرم را از من میگرفت.
امروز برای اولین بار در این ۴سال پدرم هم آمدن
تهران. با پدر و مادرم اول طرفهای هفت تیر و بهار شمالی را گشتیم و بعد
سوار مترو شدیم و رفتیم انقلاب. انقلاب... مادرم بغض کردن...پدرم چشمهاشون
برق میزد. دوتایی رفتند و کتابفروشیها را گز کردند. پدرم میگفت این
کتابفروشیهای مقابل دانشگاه بوی جوانیهامون رو میده. ذوق کرده بودند و
برگشته بودند به ۸-۳۷ سال قبل. کتابفروشیها را گز کردیم و عاقبت جلوی
ورودی متروی انقلاب(دانشگاه تهران) از هم جدا شدیم. حالا دارم فکر میکنم
این تصویر آیا هیچ موقع از ذهن من پاک خواهد شد؟ این خداحافظی کردن
غمگینانهی دم مترو که موقعش بغضمو به زور فروخوردم که جلوی پدر و مادرم
اشک نریزم... متروی انقلاب این بار فاصله انداخت بین من و مادر و پدرم. و
فکر میکنم از این به بعد، به همان اندازهای از متروی دانشگاه تهران بدم
خواهد آمد که از هفت تیر...
بچه خوابگاهی بودن همیشه هم خوب و خوشحال
کننده و پر از خاطرات خوب نیست. این جدا شدنهای اجباری از پدر و
مادربخشهاییش را ناراحت کننده میکنه...
یه روزی اینا همهش میشن خاطره... همهش...
+قطعا جزء خوشبختترین خوابگاهیها بودم که شب قبل از روز مادر رو در کنار مادرم سپری کردم...
- ۹۴/۰۱/۲۰