خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۶

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ


چند ماه پیش رفتم افق که برای تولد برادر بزرگترم کتاب بگیرم به عنوان هدیه. پرسیدم کادو هم می‌کنین؟ گفتن بله. همون‌جا یه خودکار درآوردم از کیفم که قبل از این‌که بدم کاغذ کادوش کنن، روی صفحه‌ی اول براش یه جمله بنویسم. برادرم به جمله‌هایی که براش می‌نویسم خیلی حساس و علاقه‌منده. همین طور که داشتم فکر می‌کردم که چی بنویسم، به این فکر کردم که امسال تولد چند سالگیشه؟ بعد که کم کردم عدد ۶۴ رو از ۹۳ و رسیدم به عدد ۲۹ دهنم باز موند و خودکار از دستم افتاد. یهو جلومو نگاه کردم دیدم چند تا پسر دارن با تعجب بهم نگاه می‌کنن و پوزخند می‌زنن. نمی دونم!‌شاید به نزدیک بودن روز ولنتاین مربوط بود!  خودمو جمع و جور کردم. دوباره حساب کردم. دوباره شد ۲۹. گوشیم رو درآوردم و با ماشین حسابش، محاسبه رو تکرار کردم و باز شد ۲۹. دیگه نفهمیدم چه جمله ای براش نوستم اینقدر که گیج این شدم که کی این همه بزرگ شدیم و نفهمیدم؟ تو ذهنم همیشه برادر کوچکترم ۸ساله، خودم ۱۶ ساله، برادر بزرگترم ۲۱-۲ ساله، خواهر بزرگترم ۲۷ ساله ،مادرم ۴۰ ساله و پدرم ۴۴ ساله است. این‌ عددهایی که گفتم اصلا توشون تفاوت‌های سنیمون رعایت نشده ها... صرفا سن هرکسی از یک جایی به بعد تو ذهن من ثابت مونده دیگه. سن مادر و پدرم از یه روز دور تو کودکیم که خواهر و برادرم با پول‌های قلک‌هاشون کیک تولد خریده بودن واسشون ثابت مونده. قایمش کرده بودن تو یخچال زیرزمین و خدا خدا می‌کردن که بابا نره سر یخچال! منو هم از خودشون دور نمی‌کردن که مبادا از دهنم بپره و کیک رو لو بدم! این‌که چقدر ازا ون اتفاقات درست تو ذهنم ثبت شده و چقدرش رو ذهن من ساخته، نمی‌دونم!‌ چون اون زمان من ۵ ساله بودم. سن برادرم از این‌جا ثابت مونده که دانشجو بود و به نظر من خیلی بزرگ بود و دائم به سنش فکر می‌کردم. سن خواهر بزرگتر و برادر کوچکترم رو نمی‌دونم از چه واقعه‌ای ثابت مونده تو ذهنم. سن خودم هم از این‌جا نشئت می‌گیره که همیشه فکر می‌کردم که فقط دوست دارم ۱۶ ساله بشم و بعد دیگه تموم بشه همه چیز. یعنی حتی بمیرم. فکر می‌کردم ۱۶ سالگی یه عدد خیلی خاصه و وقتی بهش برسم دیگه هیچ آرزویی ندارم. ۱۶ برام عدد طلایی بود. ۱۶ برام عددی بود که اگر بعدش می‌مردم دیگه از نظر خودم ناکام از دنیا نرفته بودم.(اشاره به این که روی سنگ قبر نوجوان‌ها می‌نویسن جوان ناکام...)
امروز وقتی خواستم هدیه‌ی تولد برادرم رو کادو کنم، نتونستم سنش رو حساب کنم. مغزم overflow شد سر محاسبه‌ش! رفتم اینستاگرامشو چک کردم. دیدم نوشته Age: 16. و به قول اون تیکه‌ی قدیمی از مدافتاده‌ی شبکه‌های اجتماعی، در افق محو شدم!‌
۱۶؟! برادر کوچکتر من ۱۶ ساله شده واقعا؟!‌ الان یعنی بزرگه بچه‌مون؟! من هنوز بهش به چشم نی‌نی نگاه می‌کنم! ۱۶... عدد طلایی من...

  • مهسا -

نظرات  (۲)

بعد از ازدواج خیلی چیزها تغییر می کنه! انگار یک دفعه جوانی و سرزندگی و هیجان تبدیل میشه به یک ثبات و بلوغ! برای من 23 سالگی بهترین بود، البته به نظر خودم!!
پاسخ:
نمی‌دونم این ثبات چیز خوبیه یا نه. به نظر شما خوبه؟
برای من ۱۷ و ۲۰ عددای طلایی بودن، دنیا بعد ۲۰ سالگی انگار تموم شده!
پاسخ:
برای من ۱۶ و ۲۰. و دقیقا از ۲۰ سالگی به بعدم دیگه حس نمی‌کنم بزرگ می‌شم. حس می‌کنم پیر و فرسوده می‌شم! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">