خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

پیرمرد "حیران" من و مریم، درست وسط پارک لاله سر و کله اش پیدا شد. روز بعد از برف غیرمنتظره ای که در آستانه بهار یکهو همه را غافل گیر کرد، بی خیال همه درس های نخوانده و تکلیفهای ننوشته، زدیم از خوابگاه بیرون و با نان بربری داغ، راهی پارک لاله شدیم. تازه جایی، نزدیک یک درخت پرشکوفه جاگیر شده بودیم که پیرمرد "حیرانِ" ما سررسید... 

"حیران" ما، آذری بود. من و مریم، دهان باز نکرده بودیم. پیرمرد کنارمان نشست و پرسید: شیرازی هستید؟ زبانم بند آمده بود. با سر به مریم اشاره کردم که یعنی او شیرازیست. پیرمرد رویش  را از از من برنگرداند. پرسید: تو اصفهانی هستی؟ قیافه مبهوت و متعجب من پاسخگوی پیرمرد بود.

ما را ترسو بارآورده اند. من و مریم ترسیده بودیم! پیرمرد، چاقوی ضامن دارش را باز کرد و تکه ای از نان بربری برید. شیشه مربای مریم را باز کرد و نان را با ظرافت آغشته به مربا کرد. چنان با آرامش و طمأنینه این کار را انجام می داد که انگار در آن لحظه مهم ترین کار دنیا همین نان و مربا خوردن اوست! لجمان گرفته بود! ما ترسیده بودیم و می خواستیم زودتر از ما دور شود. و او بی خیالِ دنیا همان جا کنار سفره کوچک ما نشسته بود. چهره های ترسیده ما را که دید، گفت: نترسید! من سهم خودم را می خورم! کاری به سهم شما ندارم!

لبخند یخ زده ای تحویلش دادیم که یعنی اصلا ترسی در کار نیست!! و در دل به "سهم" پیرمرد فکر کردیم!

"حیران" ما با همان آرامش نان و مربایش را خورد و بعد گفت: چقدر عجله دارید!!آرام باشید...در هر لحظه فکر کنید مهم ترین کار دنیا همانیست که دارید انجام می دهید. آن وقت از زندگیتان خیلی لذت می برید!

و بعد ما ترک کرد. سرمان را که برگرداندیم تا ببینیم از کدام طرف می رود، نه خبری از خودش بود و نه خبری از جای پاهایش روی برف ها...

من و مریم تا روزها به پیرمرد "حیران" مان فکر می کردیم و آرامشی که هرگز نداشتیم و همیشه به لحظه های بعد فکر می کردیم، به بقیه کارها، به بعدها. اما دیدار او زندگیمان را به هیچ قبل و بعدی تقسیم نکرد...

  • مهسا -

نظرات  (۱)

  • سعیده زارع
  • پیام داستانت مثل پیام کتاب هدیه بود...

    لحظه هاتو به خاطر گذشته یا آینده از دست نده... :)

    پاسخ:
    :)
    داستان نبود البته!عینا پیش آمده بود...
    آره پیرمرد سعی کرد به ما بفهمونه از لحظه هامون لذت ببریم. اما چه فایده...ما که درس نمی گیریم!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">