خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

عروسی

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۶ ق.ظ

حجم اشکی که من امشب ریختم قابل اندازه‌گیریه آیا؟
تمام امشب هیچی نفهمیدم... همه‌ش می‌خندیدم. خوشحال بودم آخه!عروسی عزیزترین فرد زندگیم بود... نمی‌فهمیدم...
تا این‌که مهمونا رفتن...بعد وقت رفتن رسید. و خواهرم اومد که از ما خداحافظی کنه و بره...بره خونه‌ی خودش... اون‌موقع بود که تازه فهمیدم چی شده... تازه فهمیدم باید از این به بعد با جای خالیش توی اتاق کنار بیام. با نبودن کفش‌هاش تو جاکفشی کنار بیام. تازه فهمیدم دیگه کسی نیست که با هم از اون «حرکات ضربتی» معروف بین خودمون بزنیم... حالا من بدون آبجیم، با کی چای و شکلات تلخ بخورم؟ وقتی آبجیم نباشه واسه کی شیرکاکائوی تلخ تلخ درست کنم؟ وقتی آبجیم نباشه به امید کی پفک بخرم بیام خونه؟ وقتی آبجیم نباشه، من با کی حرف بزنم...؟
تازه فهمیدم چی شده... یه دنیا اشک ریختم... ولی تموم نشد...سبک نشدم... می‌فهمین ۲۱ سال با یه خواهر بزرگتر زندگی کردن یعنی چی؟ می‌فهمین از بچگی کنارش خوابیدن یعنی چی؟ دبیرستانی بود آبجیم...منو تو تختش می‌خوابوند و موهامو نوازش می‌کرد و برام شعر می‌گفت...یه وقتایی هم موهامو می‌بافت و همراهش برام شعرهایی که شب قبل گفته بودو می‌خوند...
امشب داره خاطرات از دو سالگیم به بعد که درک می‌کردم وقایع اطرافم رو، می‌آد تو ذهنم... تک به تک...قدح اندیشه‌ی دامبلدور بود؟ همون!

غمگین‌ترین شب عید غدیرم تا امروز...

xعیدتون مبارک...

  • مهسا -

نظرات  (۶)

:))))))

من اگه خودم این تجربه را نداشتم مطمئنا از جمله اولت متعجب میشدم

اگه بگی از همسر خواهرت هم بدت میاد که اونو ازت جدا کرد هم من تعجب نمیکنمممم :دی

چون منهم در 20 سالگی موقع ازدواج خواهرم همین حس را داشتم ولی یکی دوسال که از ازدواجش گذشت عادت کردم به نبودنش و بودن خواهرم کنار همسرش. بعد 2 سال!!! و تعجب کردم از اون همه خودخواهی ای که برای داشتن خواهرم داشتم.... گذشت زمان حس های بد را ازت دور میکنه:)

مبارکه.... انشالله به ززودی نوبت شما میشه:)

 

پاسخ:
دقیقا :(‌ازش متنفر شده بودم اون روز و روزهای بعدش... ولی خب الان خوبم دیگه :دی همین که خواهرم خوشحاله منم خوشحالم :)
  • سعیده زارع
  • امیدوارم خوشبخت بشن :)

    منم کم کم باید رو خودم کار کنم که با نبودن خواهرم کنار بیام :))
    هر چند داستان اون هنوز خیلی جدی نشده :دی
    پاسخ:
    مرسی...
    خواهر من ۱سال عقد بود... زوده که حالا بخوای باهاش کنار بیای :دی
    مبارکه
    خوشبخت باشه و باشی :x

    پاسخ:
    ممنون :)
    عید + عروسی خواهر مبارک. :)

    (چرا تیک به صورت ناشناسو زدم کلا یه فیلد نذاشت اسممو بنویسم؟ :دی ا.ن.)
    پاسخ:
    ممنون. عید تو هم مبارک
    می فهمم چی می گی... آدم تا لحظه‌های آخر نمی فهمه.

    دارم فکر میکنم بعضی چیزا چقدر مشترکن... پفک خریدن برای یکی که تو خونه ست و خوشحالی که داری میری پیشش، (یا حتی وقتی اون برای تو پفک می خره!)، چای، شیرکاکائو...، کفش توی جاکفشی حتی! :(
     ولی بلاخره عادی میشه. عادت می کنی که خواهر و برادرت زندگی جدید خودشونو داشته باشن.
    ایشالا که خوشبخت بشه. :) عیدت هم مبارک. ;)
    پاسخ:
    آره قطعا عادت می‌کنم...

    ممنون :)‌ایشاللا :)
    عید شما هم مبارک :)
    آدم فهمیده ای بود!!!!
    خوب میدانست کجاها خودش را به نفهمی بزند......

    منتظر حضورتم

    www.brokenangel.blog.ir

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">