خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

قزل‌قلعه

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ب.ظ

دلم تنگ شده بود برای میدون تره‌بار رفتن... بعد از گذشت ۳سال هنوز برام تصویر خودمون در میدون تره‌بار عجیب و غیرقابل درکه! دختربچه‌(!!)هایی با کوله‌پشتی و لباس‌های اسپرت و یک عالمه کیسه‌ی میوه وسبزی به دست...!

امروز بعد از۱سال رفتم میدون و سعی کردم از اونجا بودنم و این تصویر مضحک و متفاوتم در اونجا لذت ببرم... ولی بغضم گرفت! یهویی سال اول اومد جلو چشمم که من و شبنم و عاطفه و فاطمه و محبوبه با هم می‌رفتیم میدون برای خرید و کلی بهمون خوش می‌گذشت و تفریح بود برامون!!‌ الان عاطفه و فاطمه و محبوبه متاهلن و محبوبه رو از بعد از ازدواجش کلا ۲بار دیدم...عاطفه هم که حواسش به ما نیست دیگه. فاطمه هم که دیگه تازه عروسه و ...

دلم برای سال اول و شیطنت‌ها و بچگی‌هامون تنگ شده...چرا همه‌ی چیزهای خوب تموم می‌شن...؟

  • مهسا -

نظرات  (۳)

فقط قیافــــــــــــــــــــة!!!!

امان از متلکهاااااا. اون موقعها که اکثرا کرد هم بودند!

وقتی دوستای صمیمی آدم ازدواج میکنن آدم دلش خیلی میگیره.... یخصوص اگه تنها باشی اونم شهر غرییییب...... ولی چندسال بگذره که همه متاهل بشن و هیجان اول ازدواجشون بگذره باز به صمیمیت قبل برمیگردن :)

پاسخ:
راست می‌گین متلکاشونم عالیه :)))))

کاش اینطوری باشه :( کاش چند سال بعد دوباره صمیمی بشیم...
  • سعیده زارع
  • میخوام یه اعترافی بکنم! وقتی دوستام به خواستگاراشون جواب رد میدن از ته دلم خوشحال میشم!تنها دلیل خودخواهانه ش هم اینه که میدونم میتونم یکم بیشتر برای خودم نگهشون دارم حتی اگه خیلی دور باشن ازم! همچین موجود خودخواهیم من :دی
    پاسخ:
    دقیقا عین من :)))))

    وااای عاشقتم قزل قلعه...........................:))))

    سال اول اتاقمون 6نفره بود و خریدهامون باهم بود یادم نیست همیشه من و زهرا میرفتیم یا ما باهم میرفتیم! زهرا قوی هیکل بود و خیلی سعی میکرد همه بار را خودش بیاره بنده خدا ولی با این وجود هردو از کتف و کول میفتادیم تا برسیم خوابگاه و بدتر اونکه 6نفری در عرض چند روز همشو میخوردیم و باز یخچال خالی میشد:(((( سالهای بعد دیگه اتاقمون 4نفره شدو زهرا هم از ما جدا شد و من چون خودم از همه بیشتر میوه میخوردم( در حد خیلی زیاد!) راهمون از هم جدا شد و من برای خودم خرید میکردم و بقیه هم گه گاااهی همینطوررر

    چون دیگه آمده بودیم کوی همیشه میترسیدم پسرها من را سر کوچه روبه روی دانشکده(منتظر تاکسی) ببینن!!!!الان دلم برای خودم میسوووزه. خوب میدیدن!!

    دوره ارشد با هم اتاقی های جدید میرفتیم خرید که بیشترش با حورا بود. اینبار خوابگاه بهمون سبد چرخ دار خرید هم میداد.... پیاده میرفتیم و میآمدیم ولی خیلی خوش میگذشت.....

    ضمنا من تونستم با مداوت در خرید شلغم و خرما حورا را هم بیارم تو راه... طوری که اواخر اون گوشزد میکرد که تمام شده ها!!! :دی

    الان هم که دیگه..... ;)

    پاسخ:
    عه عه عه :)))))) چه تشابهی :))‌ دقیقا ما هم همه‌ش استرس داشتیم و داریم که پسرها ببیننمون =))

    منم خیلی میوه می‌خورم :دی خیلی زیاد!! ولی پارسال تنبلی می‌کردم و نمی‌رفتم...

    اون قسمتیش که از همه بیشتر حال می‌ده قیافه‌ی مغازه‌داراست وقتی می‌گیم مثلا ۶تا سیب بده :))


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">