خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خیرات سیار!

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۴:۳۴ ب.ظ
از قدیم ها یک رسم هست که من خیلی دوستش دارم. 5شنبه آخر سال و رفتن سر خاک گذشتگان و حتی بعضا بردن سبزه سر مزارشان!
بچه تر که بودم فکر می کردم مگر مرده ها چیزی می فهمند که مردم در این روزهای پرمشغله آخر سال، هرجوری که هست، رفتن سر خاک عزیزانشان را در برنامه شان می گنجانند؟! برایم رفتار بزرگترها بی معنی بود.
بعدها وقتی 11 ساله بودم، مادربزرگ عزیزم که او را در خیالم نامیرا ترین فرد تاریخ می دانستم، ترکمان کرد. من تا مدتها در دفتر کوچکم که در اسباب کشی های نوجوانی گم شد، برای مادربزرگم نامه می نوشتم و معتقد بودم او همه نامه های مرا می خواند و جواب می دهد. من حتی جواب نامه هایم را با قلبم می گرفتم.
از همان روزها بود که فهمیدم مرده ها حتی اگر واقعا دیگر نباشند، روح ماست که به دنبالشان می گردد و دوست دارد فکر کند هنوز با ما هستند.
وقتی سر خاک عزیز از دست رفته ای می رویم، به خاطر خودمان است که دوست داریم عزیزمان را در روزمرگی هامان شریک کنیم.
من هنوز سر خاک مادربزرگم که می ایستم، فکر می کنم دارد مرا نگاه می کند، نوه محبوبش را...
در حالی که شاید این منم که دوست دارم فکر کنم او مرا نگاه می کند. شاید آدمها وقتی میمیرند دیگر وقتی برای آدمهای زنده نداشته باشند. اما چون صبورانه سکوت می کنند ، از تحملشان سوء استفاده می کنیم و هروقت دلمان می گیرد خلوت تنهاییشان را به هم می زنیم و فکر می کنیم آنها خوشحال می شوند از اینکه ما به دیدنشان برویم و شروع کنیم به نالیدن از روزهای سخت و شبهای طولانیمان.
امسال 5شنبه آخر سال را در اتوبوس و در جاده همیشگی تهران-اصفهان بودم. پسر جوانی وسط راه از اتوبوس پیاده شد و با بسته ای سوهان قم سوار اتوبوس شد. جوان بسته سوهان را باز کرد و به تک تک مسافران تعارف کرد. خیرات مادربزرگش بود و جوان،غمگین از آنکه نتوانسته آخرین 5شنبه سال را بر سر مزار مادربزرگ حاضر شود، به خیرات سوهان در اتوبوس بسنده کرده بود. ذهن رویا پرداز من شروع کرد به قصه ساختن برای پسر و مادربزرگش و اینکه حتما مادربزرگ سوهان دوست داشته و یا اینکه جوان، در سن و سال بلوغش و در اوج بداخلاقیهاش یکهو مادربزرگش را از دست داده و همیشه احساس گناه می کند به خاطر اینکه در آخرین سالها دل مادربزرگ را با احترام نگذاشتن به سنتها شکانده و حالا به خاطر رها شدن از همان احساس گناه است که اینجا، درست در وسط جاده تهران اصفهان،سوهان خیرات می کند برای مادربزرگش...
اینها همه را ذهن داستان پرداز من ساخته!همه را هم در کم تر از دو دقیقه ای که جوان به همه مسافران سوهان تعارف کند و برسد به انتهای اتوبوس. حتی حالا که فکر می کنم، می بینم به یاد ندارم که جوان حرفی از مادربزرگش زده باشد.فقط گفته بود خیرات است...فاتحه ای بخوانید... همین!مهم نیست که جوان برای چه کسی خیرات می داد و مهم نیست که ذهن داستان پرداز من دوباره وسط اتوبوس شروع کرده به داستان ساختن!
مهم این رسم هاست...می خواستم به پسر بگویم که مطمئن باش این برای مادربزرگت خیلی باارزش تر است از اینکه بروی سر خاکش.. این به یاد بودنت ارزشش خیلی بیشتر است. اما چیزی نگفتم....و گذاشتم ذهن رویا پرداز من جزئیات زندگی پسر جوان را ترسیم کند...
روز بعد، یعنی دقیقا همین امروز صبح، با خانواده رفتم سر مزار مادربزرگ. سر خاک مادر بزرگم که می روم، ذهنم دیگر از رویا باز می ایستد...شروع می کند به خاطره بازی...هی خاطره می گوید و خاطره می گوید... شاید گاهی هم خاطره می سازد...نمی دانم! همه ذهن من پر است از این خاطرات پر از عطر حضور مادربزرگم...


  • مهسا -

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">