روزهای آخر
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ب.ظ
دیروز ساعت 7 شب توی کتابخانه قلمچی، من بودم و من!همه رفته بودند...دیگر کسی درس نمی خواند!من بودم و کوئیز سیستم عامل...
امروز صبح دانشگاه...کوئیز سیستم عامل...بعد هم تحویل پروژه سیستم عامل که ...
:(
بعد هم با دوستان عزیزی رفتن به سینما و دیدن حوض نقاشی در اولین روز اکران عمومی...
کلی گریه زاری...خیلی راضیم از دیدن این فیلم...خیلی!
و بعد تا شب تنهایی گشت زدن تو کتابفروشی های انقلاب و گشتن به دنیال چیزی که به رسم سوغات و یادگاریو عیدی و اینها برای خانواده ببرم...
چقدر یکهو بیتاب شدم...
دیروز که کاملا بی مقدمه دلم شروع کرد بهانه بابا را گرفتن و سر کلاس نظریه بغضم گرفت!
امروز هم که همه....
پ.ن: روز خوبی نبود... تازه فهمیدم دلم بدجوری زخم برداشته است... بغض...هنوز دلم می لرزد...
پ.ن 2: مریم رفت شیراز...مهزاد هم رفت مشهد تا بعد برگردد و برود تبریز...
- ۹۱/۱۲/۲۳
خب مهم اینه که برگشتی اصفهان و میتونی تعطیلاتت رو با خانواده باشی..
ما حوض نقاشی رو توی تالار فردوسی دیدیم...فیلم خیلی قشنگ و عذاب دهنده ای بود به نظرم...