خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خونه نوشت

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ

چقدر خونه خوبه...
اینجا هیچ عدم قطعیتی نیست! اینجا همه چیز برای همه کس قطعی و مشخصه...هیچ ابهامی نیست...
انگار نه انگار که هرروز از خواب پا می‌شدم و بین اپلای و کنکور یکی رو انتخاب می‌کردم که با روز قبل و بعدش فرق داشته... انگار نه انگار که همه‌ش نگران بودم که کنکور قبول نشم... انگار نه انگار که از اپلای هم می‌ترسیدم ته دلم...
اینجا همه چیز قطعیه... برای مادر و پدرم مثل روز روشنه که من کنکور قبول می‌شم... دانشگاه تهران هم قبول می‌شم... براشون مثل روز روشنه که اگر بخوام اپلای کنم از دانشگاه خوبی می‌تونم پذیرش بگیرم...براشون واضحه که من باید کنکور بدم و فعلا بمونم همینجا...براشون همه چیز واضحه... یه جوری که من مبهوت می‌مونم که تا حالا چرا واسم این چیزها مبهم بوده اصلا! قشنگیش اینه که اینجا که میام واسه خودم هم اون چیزها واضح می‌شن...انگار یه پرده‌ای می‌ره کنار و من همه چیزو از پشتش می‌بینم...خونه که میام احساس قدرت می‌کنم...احساس امنیت... احساس «توانستن»...اینکه حس می‌کنم که هرکاری بخوام می‌تونم انجام بدم... من عاشق این حسم... چون توهم نیست...چون وقتی مامان و بابام کنارمن واقعا من قدرتمندترین آدم دنیام... ولی وقتی نیستن و من تنها می‌شم تو اون تهران «لعنتی»، همه چیز عوض می‌شه... احساس ضعف و ناامنی همه وجودم رو می‌گیره...
خونه رو دوست دارم ...

------------------------------------

تهران را با تمام بزرگیش دوست ندارم...

  • مهسا -

نظرات  (۳)

سلام 
واقعا هیچ جا خونه نمیشه...
منم خوابگاهیم و دور از خانواده...
یه وقتایی میشه تو خوابگاه همه هستن دور و برت شلوغه ولی فکر میکنی از همیشه تنها تری....
پاسخ:
بله واقعا همینطوره...

من هم همین طور بودم قبل از ازدواج. منتها دلم نمی خواست اپلای کنم! ولی الان با اینکه تهران را دوست ندارم و برام معادل دویدن و دویدن و خستگی است ولی پشتم به همسر گرم است. مخصوصا حالا که پدرم هم از میانمان رفته...

الان مگه ترم 6 نیستی؟ کنکور شرکت کردی؟

پاسخ:
چرا ترم ششم!
نه نه...کنکور که الکی دادم آزمایشی... کلا از کنکور می‌ترسم ولی :)

کاملا میفهمم چی میگی!

البته الان دیگه برای من تهران اونطور نیست چون کسی را دارم که برای همه موارد زندگیم باهاش مشورت میکنم و خوب همو میفهمیم.ولی وقتی تنها اینجا بودم خیلی احساس سردرگمی میکردم وقتی آدم از عزیزانش دور میفته کم کم از حس و حالش و افکارش بیخبر میمونن و فکرها هم فاصله دارتر میشه و آدم تنهاتر....

عید خوش بگذره....

پاسخ:
دقیقا...چقدر خوبه که همه‌ی حرف‌های منو می‌فهمین چون تجربه‌شون کردین...
خیلی حس خوبی بهم می‌ده :)
ممنونم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">