خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۳۰
تیر


روزی که دست در دست بابا رفتیم جلوی سردر دانشگاه تهران و من غریبانه و بغض‌کرده زل زدم به خیل تازه‌دانشجوهای تهرانی که گروه گروه با هم‌مدرسه‌ای‌هایشان ایستاده بودند و بلند بلند می‌خندیدند، روزی که دست در دست مامان، وحشت‌زده، راهروهای قطارمانند بی‌قواره و رنگ‌پریده‌ی ساختمان ۷۲ خوابگاه چمران را طی کردیم تا برسیم به اتاق ۲۰۵، روزی که بابا دستم را رها کرد تا بپیوندم به آینده، روزی که مامان دستم را رها کرد تا زندگی مستقل را با سعی و خطا بیاموزم، هیچ تصوری از امروز نداشتم. امروزی که ۷ سال گذشته باشد، امروزی که اینقدر بزرگ و مستقل شده باشم که در انتظار صدور ویزا نشسته باشم (با تظاهر به نگران نبودن و وحشت‌زده نبودن) و اسمم را با پیشوند «مهندس» خوانده باشند برای دریافت مدرک کارشناسی ارشد. آن روزی که رهایم کردند، دخترکی ۱۸ساله بودم، ساده و بی‌تجربه، اهل شهرستان، با یک دنیا روبه‌رویش برای تجربه. برای جستن. برای کاویدن. امروز دختر جوان ۲۵ساله‌ای هستم با یک دنیا تجربه‌ی زندگی اجتماعی در یک کلان‌شهر غریب. آن روز دخترکی بودم با رنگ‌پریده و دستان لرزان و قلبی که مثل گنجشک می‌تپید از وحشت جدا شدن از خانواده. امروز دختری هستم مصمم و محکم با سر افراشته و قلب مطمئن.


۷ سال پیش از خانواده‌ای پرجمعیت پا به اتاق ۵ نفره‌ی خوابگاه چمران گذاشتم بی‌آن‌که یاد گرفته باشم که آدم‌ها متکثرند و متفاوت می‌اندیشند. به گریه می‌افتادم وقتی هم‌اتاقی بسیجیم در مدح کارگردان «قلاده‌های طلا» سخنرانی می‌کرد و اسم من را برای شرکت در مراسم‌های محرم بیت رهبری رد می‌کرد. امروز تحمل می‌کنم که کنار گوشم هم‌اتاقی‌ها در ذم فمنیسم حرف بزنند و به جوک‌های سکسیستی بخندند و جای دعوا کردن و گریه کردن به آن‌ها کتاب معرفی کنم برای خواندن.

۷ سال پیش، منزجر بودم از این شهر. از تهران. از شهری که با آن خاطره‌ای نداشتم. هیچ کجایش نخندیده بودم و نگریسته بودم. تهران برای من چند خیابان بود و چند ساختمان و یک ترمینال بی‌قواره‌ که جدایم می‌کرد از همه‌ی دوست‌داشتنی‌هایم. مدام در مدح زادگاهم «اصفهان» حرف می‌زدم و می‌نوشتم و با خاطراتش زندگی می‌کردم و عطر و بویش را در ذهنم مجسم می‌کردم تا تاب بیاورم دوریش را. بارها ساعت ۳ شب در سالن مطالعه‌ی خوابگاه چمران از شدت دل‌تنگی با «شهر من، من به تو می‌اندیشم نه به تنهایی خویش» سیاوش قمیشی گریه کردم. وقتی که در جایی چشمم افتاد به اتوبوسی که یک سرش «بهارستان» بود بی‌هوا رفتم که سوارش شوم که من را ببرد «خانه» و بعد یادم آمد که اینجا تهران است و بهارستانش خانه‌ی من نیست، خانه‌ی ملت است! امروز اما، تهران را دوست دارم. به آن عشق می‌ورزم با تک‌تک سلول‌های بدنم. چون وقتی به آن فکر می‌کنم، ذهنم دیگر خالی نیست. ذهنم پر می‌شود از کلمه‌های تداعی‌کننده‌اش ودلم گرم می‌شود به یاد خاطراتش، به یاد شیرینی‌ها و تلخی‌هایش، به یاد رفاقت‌ها و دل‌شکستن‌هایش. تهران امروز در ذهن من زنده است. روح دارد. خاطره دارد. و من این تصویر نو از تهران را عاشقم. پارک لاله و ملت و ساعی و باغ ایرانیش را دوست دارم. فکر آش نیکوصفت و شیرینی فرانسه‌اش کامم را شیرین می‌‌کند. هفت تیرش را وجب به وجب می‌شناسم. کتاب‌فروشی‌های انقلابش را از برم. با مترویش غریبی نمی‌کنم و از یادآوری روزی که دوستان تهرانیم می‌خواستند که با مترو خودم را به تجریش برسانم تا برویم «امام‌زاده صالح» و من به مانند کودک ۷ ساله‌ای که برای اولین بار از مادرش جدا شده باشد و پا به مدرسه گذاشته باشد ترسیده بودم، خنده‌ام می‌گیرد. از زیر زمین می‌ترسیدم و فکر می‌کردم من را می‌بلعد آخر این شهر با این همه راه زیر زمینی‌اش. امروز وقتی به این فکر می‌کنم که دلم برای کجا تنگ‌تر می شود اگر از ایران بروم، اول تهران می‌آید در ذهنم و بعد اصفهانِ عزیزم. جوانی‌هایم را در تهران کرده‌ام و دل‌بستن‌ها و دل شکستن‌هایم را در تهران تجربه کرده‌ام. برایم عزیزتر است و دوست‌داشتنی‌تر. گیرم که زنده‌رود نداشته باشد، گیرم که پل سی‌وسه‌پل و خواجو نداشته باشد، گیرم که به عوض همه‌ی این‌ها برج میلاد زشت بدقواره داشته باشد. فرقی نمی‌کند! من این شهر جدید را عاشقم چون دل نبسته‌ام به دیوارهایش. دل بسته‌ام به روحش. به خاطراتش. به رفاقت‌هایش.

امروز که این‌ها را می‌نویسم، تهران را ترک‌ کرده‌ام با تمام وسایل زندگیم در سال‌های تکرارنشدنی خوابگاه. امروز، تهران دوست‌داشتنیم را پشت سر گذاشته‌م تا به اصفهان عزیزم برسم و فکر می‌کنم به بیهودگی مفهوم وطن به معنای جغرافیایی آن و در عوض معنا گرفتن آن با خاطره‌ها و یادها. امروز دلم تلخ از غصه است و گرم به قصه‌ها. قصه‌های رخ داده در نخستین سال‌های جوانی‌ام. زندگی پر است از وصال‌ها و فراق‌ها. پر از پیوستن‌ها و بریدن‌ها. و من سرِ جنگ با این قوانین طبیعت را ندارم. می‌سپرم خود را به جریان زندگی و حوادثش. به سوی آینده‌ای شاید روشن، شاید تاریک. کسی چه می‌داند؟




۲۱
تیر


بالاخره اومدم بنویسم «دفاع کردم» و یک نقطه‌ی پررنگ بذارم در انتهای دوره‌ی پرفراز و نشیب ارشد.

طول دوره‌ی ارشد خوب نگذشت ولی خیلی خوب تموم شد و خدا رو به خاطرش شاکرم.

رها رها رها من :)

۲۴
خرداد
روز آخر ماه رمضانه. نمیدونم که امشب پاشم برم اصفهان برای عید فطر یا نه.

هیچ کار پایان‌نامه‌مو نکردم و دارم کم‌کم می‌ترسم که نرسم به ددلاین ولی حتی این ترس هم باعث نمیشه بشینم سرش:(( تمرکزم صفر صفره!

به شدت کلافه و خسته و بی‌اعصابم.

۰۸
خرداد


ترم پیش، هی پست نگذاشتم به این امید که ۴ بهمن میام و پست میذارم و میگم که دفاع کردم. و خب هزار اتفاق افتاد و نشد.

الان اومدم که اعلام کنم شرایطمو و برم که یه ماراتن ۴۰ روزه رو شروع کنم.

تا ۲۰ تیر باید دفاع کنم و مقاله‌مم تحویل بدم.

توکل به خدا!

محتاج دعای فراوان :)


۰۷
خرداد

گم‌شده‌ایم که داره می‌دوه... می‌دوه و نمیدونه که جهت دویدنش درسته یا نه...نمی‌دونه می‌رسه یا نه؟ ولی می‌دوه...

گم‌ شده‌ام و ننشسته‌م به ناامیدی...بلند شده‌م و دارم می‌دوم و این رو یک گام رو به جلو می‌دونم...


انی هارب منک الیک...

۲۷
فروردين

از سلف برمی‌گشتم به ساختمان جدید که یک دفعه حس خیلی بدی بهم دست داد. حس غریبه بودن. حس معذب بودن. برگشتم و دیدم که آقای موبوری در حال انگلیسی صحبت کردن با چند نفر دیگر است. کارت شرکت در سمپوزیوم علوم شناختی از گردن چند نفر دیگر آویزان بود. فهمیدم که از مهمانان خارجی سمپوزیوم است. چقدر انگلیسی حرف زدن دیگران به من احساس عدم امنیت می‌دهد!


نشسته بودم تو آزمایشگاه علوم شناختی و غرق در خواندن مقاله‌‌ای بودم که باید برای فردا به استادم ارائه بدهم و متوجه آقای خارجی که در آزمایشگاه نشسته بود نشده بودم. یک دفعه خانمی از مسئولان سمپوزیوم وارد آزمایشگاه شد و خیلی روان و مسلط شروع کرد به انگلیسی حرف زدن با آن آقا. گفتگویشان از حد معذب بودن ردم کرد! یک طور ترس ناشناخته‌ای افتاد به وجودم. ترسی است که هی در خودم سرکوبش کرده‌ام. ترس از ورود به جامعه‌ای که هیچی از زبان محلیشان نمی‌دانم و همه دور و برم انگلیسی حرف می‌زنند. زبانی که نه می‌توانم با آن احساساتم را بیان کنم و نه هیچ خاطره‌ای با آن دارم. یک چیز سخت و جدا از منِ عاریتی انگار!

البته که اکثر آدم‌ها این ترس را پیش از مهاجرت دارند و البته که قرار نیست تسلیم آن شوم. اما حس امروزم را اینجا نوشتم برای یک روزی در آینده :)

۲۳
فروردين
ف. بهم پیام داد که آمده دانشکده. پرسید وقت دارم برای دیدنش؟ از شدت ذوق از جا پریدم. آمد آزمایشگاه و محکم بغلش کردم. بعد از مدت‌ها. نشستیم و بیش از ۱ساعت حرف زدیم. چای و بیسکوییت خوردیم. خندیدیم. خاطره‌بازی کردیم. رویابافی کردیم. چطور این همه اذیتش کرده بودم در ترمی که هم‌گروهی بودیم؟ چطور اینقدر مهربان بود که بعد از آن ترم با من دوست‌تر شد ازقبل؟
مشکی پوشیده بود. گفت پدربزرگش ۵شنبه فوت کرده‌اند. تسلیت گفتم. غمگین شدم. حرف بچه‌ها را می‌زدیم. می‌گفت چقدر تنها شده. می‌گفت هیچ کس از دخترهای ورودیشان ایران نمانده. می‌گفت از دست هم‌کلاسی‌های ارشد دارد خل می‌شود. می‌گفت قدر اینکه همه‌ی دوست‌هات را هنوز در ایران داری حسابی بدان. گفتم که ما هم امسال اکثرمان می‌رویم و می‌مانند چند نفر اندک‌تری...گفت حیف. گفت حیف این روزها و لحظه‌ها و دوستی‌های قشنگ. گفت بعد از فوت پدربزرگم فهمیدم هیچ هیچ هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی بودن و وقت گذراندن با عزیزان باارزش نیست. بغضم گرفت. بغل کردیم هم را.
همه‌اش نگران درس من بود. نگران مقاله‌ای که روی صفحه‌ی لپ‌تاپم باز مانده بود از قبل و تمامش نکرده بودم. می‌خواست زودتر برود که مقاله‌ام را بخوانم. می‌خواستم تا ابد بماند. می‌خواستم تا ابد حرف بزنیم با هم. می‌خواستم بیشتر باشیم با هم. می‌خواستم قدر بدانم لحظه‌ها را. می‌خواستم ازش عذرخواهی کنم بابت همه‌ی بدخلقی‌هام. نشد. رفت.

۱۷
فروردين

سلااام!

پریشب دوست عزیزی که اینجا رو احتمالا می‌خونه هنوز بهم یادآوری کرد که بیام و آخرین پست وبلاگم رو بخونم. اومدم و خوندم و یه لبخند بزرگ نشست روی لبم و قصد کردم دوباره بنویسم.

از این ۵ ماه اگر بخوام بنویسم،‌ اینقدر زیاد می‌شه که کسی حوصله نمی‌کنه بخونه. با آدمای جدید دوست شدم. با تفکرات جدید آشنا شدم. دوستامو زندانی کردن. برای آزادیشون لحظه‌شماری کردم. شبهای زیادی رو به گربه گذروندم. زحمت زیاد کشیدم. تلاش زیاد کردم. زمین زیاد خوردم. موفقیت زیاد کسب کردم و ... . تا پای دفاع پیش رفتم و دفاع نکردم :)) و کلی اتفاقات دیگه.

دوره‌ی وبلاگ به سر اومده و من دارم عملا واسه خودم می‌نویسم و ۲-۳ نفری دیگه از دوستان باقی‌مانده از زمان اوج وبلاگ‌نویسی. به همین خاطر راحت می‌نویسم.

الان که دارم می‌نویسم تازه یه نصف روز شده که بعد از عید برگشتم تهران. روی تخت خوابگاه که دلم واسش تنگ شده بود! نشستم و دارم به چیزهایی که پشت سر گذاشتم و چیزهایی که ان شاءالله در پیش رو دارم فکر می‌کنم.

همین الان ادمیشنم از دانشگاه آلبرتا رو دیکلاین کردم و تصمیم گرفتم که برای PhD برم هلند. همیشه عاشق هلند بودم و الان فرصت استثنایی برام ایجاد شده که در آمستردام زیبا درس بخونم و کار کنم. از الان هیجان‌زده‌م واسش. از کلی وقت پیش آرزو داشتم که ادمیشن بگیرم و برم و اسم وبلاگم رو تغییر بدم به «غربت‌نوشته‌ها» و از تجربه‌های جدیدم بنویسم. من دیوونه‌ی اتفاقات جدیدم. دیوونه‌ی تجربه‌های نو. و این بهترین فرصته برای کسب این تجربه‌ها و نوشتن ازشون. برادرم پیشنهاد کرد که اگر رفتم، یه پیج اینستاگرام بسازم و توش همراه با عکس از تجربه‌های جدیدم بنویسم. ولی همین وبلاگ رو ترجیح میدم و بهش قول دادم که وبلاگم رو پابلیک کنم:دی

با کوله‌باری از انرژی و امید برگشتم تهران تا ان شاءالله پایان‌نامه‌ی ارشدم رو به پایان برسونم و خودم رو آماده‌ی دوره‌ی جدیدی از زندگی بکنم. خدا کنه که همه چیز خوب و بدون اشکال پیش بره و من به خواسته‌ی قلبیم برسم.


می‌ریم که داشته باشیم چندماه پر تلاش رو برای به پایان رسوندن ارشد :)




۱۴
آبان
نشستم وسط آزمایشگاه با بغض تو گلو و چشمای خیس. چنان خسته‌م از دانشگاه و استادام و کارم که اگر ترم ۵ نبودم هر آن ممکن بود برم انصراف بدم.
من اگر از تا چند ماه دیگه بلایی سر خودم آوردم بدونید که ربطی به نهنگ آبی نداشته. از دست استادام بوده.
چنان خسته و کلافه‌م که دلم می‌خواد از خواب بپرم و ببینم که کل این ۲سال و خرده‌ای ارشدم کابوسی بیش نبوده و الان هنوز همون ۲۲ ساله‌ی پرشور ماجراجوئم.
میشه نصیحتم نکنین؟ میدونم می‌گذره این روزا. خب؟ اینارو نوشتم که یه روزی در آینده بیام بخونم و ببینم که گذروندم این روزای بیهوده‌ی پر از کلافگی و به بن‌بست‌رسیدگی رو... همین.
۰۵
آبان


چه حرف قشنگی زد سارا بهم!

«بهترین وقت برای اینکه آدم خودش رو به خودش ثابت کنه، وقتاییه که زمین می‌خوره. اینکه بعد از زمین خوردن بتونه دوباره پاشه و وایسه سر پاش، باعث میشه همیشه با فکر کردن بهش نسبت به خودش حس خوبی پیدا کنه و به خودش افتخار کنه.»

چاره چیه؟ نمی‌تونم بشینم رو زمین گریه کنم که. باید پاشم و دنبال راه حل بگردم.

۲۳
مهر


بعد از ۳ماه به زندگی عادیم برگشتم :))

آیلتسم رو دادم. دیگه ببینیم نتیجه چی می‌شه...

یکی از ترس‌های همیشگی زندگی من (و احتمالا یکی از اصلی‌ترین دلایلی که ۳سال پیش اپلای نکردم)، همین امتحان زبان بود. نمی‌دونم این وحشت بزرگ از کجا میومد. با اینکه همیشه زبانم خوب بود تو کانون زبان ترس عجیبی از تافل و آیلتس داشتم. احتمالا بیشتر از هرچیزی واسه اسپیکینگشون! دیگه ببینیم نتیجه خوبه یا باید دوباره بدم :(

۰۸
مهر


صدای دسته از پشت پنجره مرا از پشت میز تحریرم در طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا، از روز هشتم مهرماه ۹۶ برمی‌دارد و می‌برد به روزهای محرم سال‌های دور قبل از ۸۰ و اوایل دهه ۸۰، ایستاده در کناره‌های خیابان خاقانی، گم‌شده بین جمعیت همسایه‌های ارمنی که سال به سال می‌ایستادند به تماشای دسته‌های عزاداری همسایه‌های مسلمانشان...

شام غریبان را چطور تنهای تنها در خوابگاه بگذرانم؟ من که شام غریبان‌های بچگی را گم‌شده زیر چادر مامان،‌ در مسجد مهدویه‌ی اصفهان، وسط هیئت عزاداران آذربایجانی مقیم اصفهان گذرانده‌ام با نوحه‌های سوزناک ترکیشان که پشت مامان باهاشان می‌لرزید و من بی‌آنکه کلمه‌ای از آنها بفهمم، آرام اشک می‌ریختم، و شام غریبا‌نهای دوران دبیرستان را تا همین سال قبل در هیئت مدرسه‌ی شهید اژه‌ای، دوشادوش رفیق جان تازه‌عروس‌شده‌ی الانم، چطور این دو شب را تنهایی، در خوابگاه به صبح برسانم؟ من و ریحانه‌،‌ یکی از یکی بازیگوش‌تر، در شبهای تاسوعا، وسط جمع سیاه‌پوش عزادار،‌نشسته در خیمه‌هایی که به دست بچه‌های دبیرستان شهید اژه‌ای به پا شده بود، حرف‌های درگوشی می‌زدیم و صدای خانم‌ها را درمی‌آوردیم گاهی...بعد که مداح دم می‌گرفت که :«مکن ای صبح طلوع» یکهو صدایمان در گلو خفه می‌شد و یکی می‌شدیم با جمعیت...بازیگوشیمان یکهو ته می‌کشید و می‌شدیم یکی از بقیه...یکی از خیل عزادار... اصلا قرار هرسالمان همین بود... قرار هر سالمان شام تاسوعا، حیاط دبیرستان بود به صرف لرزیدن دل با نوای «ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع...» و حالا من،‌ اینجایم. تنهای تنها، چمباتمه زده پشت میز تحریرم در طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا،‌ گم‌شده در شهری که بعد از ۶ سال هنوز باهاش غریبه‌ام، غرق‌شده وسط برگه‌ها ویادداشت‌ها و کتاب‌های زبانم...

این دو شب را چطور بگذرانم؟

۲۶
تیر
ساعت‌ها با خودم کلنجار رفتم. مغزم می‌گفت: این همه نوشته‌اند، دیگر چه نیازی هست به نوشتنِ تو؟ قلبم کودکانه می‌گفت بنویس... بنویس که حداقل دینی که به گردنت دارد همین نوشتن است...

دوم راهنمایی بودم به گمانم. تازه تابستان شروع شده بود و رها از درس‌های مدرسه پناه برده بودم به کتابخانه‌ی مرکزی شهرداری در دروازه دولت اصفهان. نشسته بودم پشت یک میز و بند و بساط شیمی خواندن را پهن کرده بودم جلویم! شیمی مورتیمر می‌خواندم. آن روزها داشتم شیمی را امتحان می‌کردم. من هم مثل خیلی دیگر از بچه‌های مدرسه، انواع المپیادها را امتحان کردم، زیست و شیمی و کامپیوتر و فیزیک و حتی ادبیات! و البته خیلی قبل از موعد برگزاری امتحان‌های المپیاد، راهم از المپیاد جدا شد و به ربوکاپ و خوارزمی و ... رسید... . آن روزها ولی عجیب در جو شیمی خواندن بودم! آخرین روز مدرسه آخرین فصلنامه‌ی سمپاد را هم بهمان داده بودند. فصلنامه را از کیفم درآوردم تا به عنوان استراحت بخوانمش. یک جایی آن وسط‌ها در میان اخبار، در کمتر از یک سوم یک ستون، اسم مریم میرزاخانی را برای اولین بار دیدم. خبر انتخابش به عنوان یکی از ده ذهنِ جوان برگزیده‌ی سال ۲۰۰۵ از سوی نشریه‌ی پاپیولار ساینس در آمریکا بود. شگفت‌زده شده بودم. دختری از جنس ما، از دبیرستان فرزانگان، رسیده بود به چنین جایگاهی؟! سریع وسایلم را جمع کردم و خودم را رساندم به خانه. با اینترنت دایال‌آپ، اسمش را در گوگل سرچ کردم. سرچ کردن را هم تازه یاد گرفته بودم! در موردش خواندم. در مورد مدال المپیادش. در مورد جان به درد بردنش از حادثه‌ی اتوبوس اهواز، در مورد درس خواندنش در دانشگاه هاروارد و ... . برای منی که آن زمان ریاضیات را تازه کشف کرده بودم، آرزوی مدال المپیاد داشتم و اسامی دانشگاه‌هایی مثل استنفورد و هاروارد برایم مقدس بودند، خواندن این اطلاعات در مورد یک دختر ایرانی به غایت هیجان‌انگیز بود. فکر کنم کمتر از یک هفته بعد کتاب شیمی مورتیمر به انباری منتقل شد و تعداد زیادی کتاب‌های زرد المپیاد ریاضی و کامپیوتر فاطمی جایگزین آن شد! روزهای نوجوانی بود و جوگیری‌های خاص خودش :)‌کتاب‌هایی که هیچی ازشان نمی‌فهمیدم ولی فکر می‌کردم یک روزی قرار است بفهمم. در آن میان عاشق آن کتاب نظریه اعدادی بودم که به نام مریم میرزاخانی مزین بود،‌ هرچند که ترکیبیات را بسیار بیش از آن می‌فهمیدم.
برای همچون منی که در سرزمین «نمی‌شود»ها و «نمی‌توانی‌»ها و «نباید»ها و «دختر را چه به این کارها»ها و ... به دنیا آمده بودم، مریم میرزاخانی اسطوره بود. اسطوره‌ای که در دلِ منِ نوجوانِ مشتاقِ علمِ آن روزها نوری تابانده بود، چراغی روشن کرده بود. چراغی نه در مسیر ریاضیات، بلکه در مسیر «توانستن». توانایی جامه‌ی عمل پوشاندن به هر خواست و هر آرزو و به فعل درآوردن هر استعداد. اسطوره‌ای که بهم در برابر حر‌ف‌های همه‌ی مسئولان کوته‌فکر جاهلِ دبیرستانمان که معتقد بودند «دختر را چه به ریاضی»، نیروی مقاومت می‌داد.
بار بعدی که نام مریم میرزاخانی را شنیدم، ۱۸ ساله بودم و تازه کنکورِ ریاضی داده. دوست خواهرم که به تازگی تخصص پزشکیش تمام شده بود از تهران مهمان خانه‌ی ما شده بود در اصفهان. از قدیمی‌های فرزانگان تهران بود. یکی دو سالی کوچکتر از مریم میرزاخانی بود وسال‌پایینیش در دبیرستان. ازش تعریف می‌کرد. از نبوغش. از تلاشش در حل مسئله و از گروه‌ حل مسئله‌ای که در مدرسه تشکیل داده بود و همه را به چالش می‌کشید. وقتی اسمش را می‌آورد قند در دلم آب می‌شد. آن روزها هنوز فکر می‌کردم مسئله‌ای در علم ریاضیات جایی منتظر من نشسته که قدم‌رنجه کنم و با حلش مرزهای علم را جابه‌جا کنم!!
بار سوم که اسم اسطوره‌ی دوران نوجوانیم را شنیدم، ۳ سال پیش بود. مدال فیلدز برده بود و حالا اسمش همه جا پیچیده بود. اسطوره‌ی من جهانی شده بود. همه می‌شناختندش. کمی لجم گرفته بود. می‌خواستم قهرمانم مال خودم باشد... .
بار چهارم...
۶ روز پیش بود که یکی از دوستان فرزانگان تهرانیم، پیامی فرستاد مبنی بر بیماری شدید مریم میرزاخانی و حال وخیمش و التماس دعا برای جانش... . قلبم درد گرفت ناگهان. یک چیزی در دلم فرو ریخت. نشستم به گریه. نشستم به دعا کردن. نشستم به تضرع به درگاه خدا. آآآی خدا! قهرمان نوجوانی من را چه کار داری!!؟
بار پنجم؟ دیروز صبح پیامی برایم فروارد شد مبنی بر شایعه‌ی درگذشت مریم میرزاخانی. با شدت هرچه تمام‌تر تکذیبش کردم و عصبانی شدم از این شایعه‌پراکنی‌ها. با دوستم نشستیم به ریفرش کردن سایت‌ها و خبرگزاری‌های داخلی و خارجی و در آرزوی نیامدن خبری... . خبری که آخر آمد و در میانه‌ی تکذیب‌ها وناباوری‌های ما همه را به سوگ نشاند.
مریم میرزاخانی عزیز رفت. عزیزِ نادیده‌ای که اسمش نوجوانیم را ساخت و سقف آرزوهایم را بالا برد و بهم اجازه‌ی رویاپردازی داد. از دیروز که این خبر ناگوار همه را بهت‌زده کرده، یک به یک دختران دور و برم پست گذاشته‌اند در اینستاگرام و از روزهای نوجوانیشان گفته‌اند که چطور این اسم، بهشان قدرت و نیروی اراده داده وچطور بهشان شجاعت داده... . از دیروز فهمیده‌ام که مریم میرزاخانی عزیز قهرمان مشترک خیلی از دختران ایران بوده. کسانی از این نوشته‌اند که اسمش را روی کتاب نظریه اعدادش خط زده بودند و اسم خودشان را نوشته بودند،‌ در آرزوی آن که روزی به جایش باشند. کسانی نوشته بودند از قدرتی که خاطره‌ی توانستنِ او بهشان داده بوده برای حل مسائل ریاضی. من اما می‌خواهم از ورای ریاضیات حرف بزنم. از ورای چیزی که این روزها نقطه‌ی مشترکی با آرزوها و هدف‌هام ندارد. آن قدر ریاضی نمی‌دانم که درک کنم این ریاضیدان بزرگ چه خدماتی به دنیای ریاضیات رسانده، ولی اینقدر زندگی کرده‌ام که بتوانم به قطع و یقین بگویم، خدمتی که به خودباوری دختران ایران،‌ بلکه هم جهان کرده، فراموش‌نشدنیست... . روزی برای دخترم از مریم میرزاخانی خواهم گفت و چراغی را که در دل من روشن شده،‌ در دلش روشن خواهم کرد.
یادش گرامی...

۲۳
تیر


بابا صدام می‌کنه: نمیخوای یه چای بدی به من؟ داری می‌ری امشب ها...

 تو استکان کوچک لب برگشته‌ی کمرباریک مورد علاقه‌ی بابا چای می‌ریزم و بلورهای نبات را در آن هم می‌زنم.

بابا می‌گه: نمی‌شه اینجور که... حالا از فردا ما هر هندونه‌ای می‌بینیم باز یاد تو می‌افتیم. نمی‌شه تو یاد ما نیفتی که! تو هم چای میخوری یاد ما بیفت.

می‌خندم.

-راستش بابا اصلا موقع چای خوردن یادتون نمیفتم. آخه از چای کیسه‌ای متنفرین شما...

تو ترمینال، بعد از خداحافظی و در حال سوار شدن به اتوبوس زرد همسفر، پام روی پله‌ی اول است که بابا صدام می‌کند:

-چای خشک بخر. یادت نره ها. چای خشک بخر و به جای چای کیسه‌ای دم کن.

غنج می‌رود دلم. می‌خواهد موقع خوردن تمام لیوان‌های چای به یادش باشم. نمی‌داند که در لحظه‌لحظه‌هام به یادش هستم...

۱۸
تیر
هر سال از اول تیر شمارش معکوس من شروع می‌شد... شمارش معکوسی که به ۱۸ تیر ختم می‌شد. شوق تولدم را داشتم. شوق رسیدن روزی که مال من است. روزی که در آن همه بهم لبخند می‌زنند و مهربانانه نگاهم می‌کنند. تولد پارسالم، حال دلم خیلی خوش بود... امسال شاید اولین تولدی بود که فراموشش کرده بودم. نه تنها شمارش معکوس نکردم برایش، که حتی دیشب که دوستان عزیزم بهم تبریک تولد گفتند متعجب شدم. فکر می‌کردم اینکه کسی روز تولدش را فراموش کند فقط در قصه‌ها و فیلم‌های آبکی اتفاق می‌افتد. من اما واقعا تولدم را از یاد برده بودم. شاید حتی دوست نداشتم کسی بهم یادآوریش کند. امروز صبح بلند شدم و به تمام پیام‌های تبریک، تلگرامی، توییتری، پیامکی و ... محترمانه و متشخصانه جواب‌های هم‌شکل دادم. «مرسی»، «ممنون»، «متشکرم»، «لطف کردید». چه چیز دیگری باید می‌گفتم؟ ولی در دلم حتی یک ذره هم خوشحال نبودم. حتی یک ذره هم دوست نداشتم کسی بهم یادآوریش کند... ولی مقتضای زندگی اجتماعی همین روادار‌ی‌هاست. کسی گناهی نکرده که بخواهد بداند کی باید بهم تبریک بگوید و تبریک نگفتنش ناراحتم می‌کند و کی بالعکس!
اما چرا اینقدر تولد امسالم ناخوشم؟ وقتی به کل اتفاقات این یک سال فکر می‌کنم، می‌بینم که احتمالا بهترین اتفاق زندگیم در این یک سال اخیر تولد خواهرزاده‌ی عزیزم بوده. تجربه‌ی یک جور حس دوست داشتن عمیق شدید جدید... :) . به جز آن، کلش بی‌اتفاق، بی‌پستی و بلندی و بی هیچ هیجانی گذشت. دوست نداشتم ۲۳ سالگیم را. اصلا دوست نداشتم. یک مجموعه اتفاقات عجیب و غیرقابل باور هم برایم پیش آمد که مدت ۷ ماه طول کشید...یک جریانی شروع شد و هرروز تعجبم را بیش از روز قبل برانگیخت و کمتر از ۷ ماه بعد به ناگاه تمام شد... (هشدار: ماجرای عشقی نبوده :) )
کاش می‌شد یک بار دیگر ۲۳ سالگی را زندگی کنم... حس می‌کنم لذتی از آن نبرده‌ام...خوشحال نیستم که سنم ++ شده... ولی خوب می‌دانم که ناگزیر است... خیلی حرف‌ در دلم هست برای نوشتن و گفتن...ولی مدتهاست با وبلاگم غریبه شده‌ام. با همه‌ی آدم‌های دور و برم غریبه شده‌ام. دیگر دلم نمی‌خواهد از درونیاتم بنویسم.
۲۴ سالگی‌ام قاعدتا و طق برنامه باید سخت و پرچالش باشد...و احتمالا پرهیجان. امیدوارم که این گونه باشد و امیدوارم که پایان خوشی داشته باشد :)

۰۷
تیر

دونستن بعضی حقایق در یک مورد خاص آزارم می‌ده. از اینکه می‌بینم بقیه نمی‌دونن اون حقایق رو و سرسختانه مقاومت می‌کنن در برابر فهمیدنش زجر می‌کشم. یه حسی مثل خدا بودن تو بازی مافیا. همیشه به نظرم خدا سخت‌ترین نقش مافیا بوده. اینکه از یه سطح بالاتر حقیقت رو بدونی و ببینی و مجبور باشی به روی خودت نیاری...

خیلی سخته!

۱۵
خرداد


تصمیم‌های بزرگ اراد‌ه‌های بزرگ می‌خواهند. اراده‌های بزرگ از کجا می‌آیند؟ شاید از آرمان‌های بزرگ. شاید از ایمان‌های قوی. شاید از امیدهای زیاد...

۳۰
ارديبهشت


از جوانه‌های امید و باور توی دلتون محافظت کنین... نذارید که امید و باور به راهی که دارید می‌رید رو از دست بدید...

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم.

۰۸
فروردين


۲۸ اسفند:

نشسته‌ام جلوی مامان و دستم را گذاشته‌ام زیر چانه و بی‌‌حوصله با گوشیم بازی می‌کنم. به مامان نگاه می‌کنم. مامان هم بی‌حوصله‌‌ست. می‌گویم: مامان چرا امسال من اصلا حس عید ندارم؟! مامان میگوید: من هم اصلا ندارم حسش رو. هیچ سالی اینطور نبودم!


۳۰ اسفند- ناهار بعد از تحویل سال:

مامان خاطره تعریف می‌کند از کودکی‌هایشان و خواهر‌ها و برادرشان. بیشتر از برادرش می‌گوید. از شیطنت‌هایش، هوشش، از خاطرات مشترکشان و روزهای تلخ بعد از از دست دادن مادر و پدرشان که همدم هم شده بودند. می‌خندیم. دلم تنگ می‌شود برای دایی.


۳۰ اسفند- بعدازظهر:

خاله‌ام زنگ می‌زند برای تبریک عید. مامان سراغ دایی را می‌گیرد. مکالمات ترکیست و من سردرنمی‌آورم چه شده. فقط می‌فهمم که چهره‌ی مامان وحشت‌زده‌ست و دستش را محکم و چندباره می‌زند توی صورتش و صورتش را می‌پوشاند. نگران می‌شوم. تلفن تمام می‌شود. آب به دهان مامان خشک شده. «دایی توی کماست.» دایی سالم بود. همین چندهفته‌ی پیش خوبِ خوب بود. حتما یک چیزی این وسط اشتباه است. خبررا باور نکردم. ازش گذشتم.


۱فروردین- ظهر:

خاله زنگ می‌زند به مامان. دایی برای بار دوم دیالیز شده. هر دو کلیه از کارافتاده‌اند و کبد نیز. با یک سری دستگاه زنده است. مامان گریه می‌کند. می‌گوید می‌روم ببینمش. باید ببینمش. بابغض و استفهام انکاری‌طور اضافه می‌‌کند: «برای آخرین بار؟»

باور نمی‌کنم. هیچ چیزراباور نمی‌کنم. برایم مثل روز روشن است که زود خوب می‌شود. از کما می‌آید بیرون. می‌خندد دوباره. می‌رویم خانه‌اش و هی خاطرات قدیمی تعریف می‌کند برایمان و اخبار سیاسی روزنامه‌ها را تحلیل می‌کند. مثل روز روشن است. نگرانی مامان را نمی‌فهمم.


۲فروردین- بعدازظهر:

به مامان زنگ می‌زنیم. رفته تهران، پیش دایی. حال دایی رامی‌پرسیم. می‌گوید خیلی بد. سه بار تکرار می‌کند. برای اولین بار دلم می‌لرزد. دایی برای بار سوم دیالیز شده. وحشت می‌کنم.


۳ فروردین- صبح:

مامان صبح زود رسیده اصفهان. حالش خوب نیست. می‌گوید حال برادرم خیلی بد است. با یک سری لوله و دستگاه زنده است. درجه‌ی هوشیاری: ۳. می‌ترسم. یخ می‌کند بدنم. تلفن زنگ می‌زند. بابا جواب می‌دهد. از میان مکالماتشان، کلمه‌ی «تسلیت» را که می‌شنوم، بغضم می‌ترکد. آرام به مامان می‌گویم: «تمام شد». مامان می‌زند تو سرش. گریه می‌کنیم. آرام. مامان می‌گوید: «دیدی چرا حس عید نداشتیم؟ دیدی؟ دیدی چه به سرم آمد؟» به خواب پناه می‌برد. خواب می‌بیند دایی زنگ زده. از پشت تلفن صدایش می‌‌آید که می‌گوید خوبم. خیلی خوب. و آرام. مامان می‌‌گوید: «آخرین صدایش نشست به تک تک سلولهای وجودم».


۴فروردین- صبح- بهشت زهرا:

همه گریه می‌کنند. سیاه‌پوشانی هستیم که اشک امانمان نمی‌دهد. من هنوز در شوکم. نمازمیت. تدفین. تلقین. دایی را می‌سپاریم به خاک سرد. فکر می‌کنم بعد از تشییع بهتر می شوم. نمی‌شوم. حالم خوش نیست. می‌خوابم. دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.


۴ فروردین- عصر- شام غریبان:

وارد خانه‌ی دایی می‌شویم. دور تا دور همه نشسته‌اند و گریه می‌کنند. «چرا گریه می‌کنند؟ چه شده است مگر؟» می‌نشینم. صدای قرآن. بهت‌زده‌ام هنوز. آهنگ «عجب رسمیه، رسم زمونه» که پخش می‌شود، منفجر می‌شوم. فکر می‌کنم بهتر می‌شوم. نمی‌شوم.


۴ فروردین- نیمه شب:

خواب به چشمم نمی‌آید. الان دایی کجاست؟ جاش خوب است؟ آرام است؟ نترسیده؟ من اگر بودم نمی‌ترسیدم؟ یعنی آن جا چه شکلیست؟


۵فروردین- صبح- مسجد:

دختر دایی‌هام گریه می‌کنند. زن‌داییم. «چرا گریه می‌کنند؟! چه شده مگر؟!»می‌نشینم جایی دور از همه. فکر می‌کنم. یادم می‌آید به همه سلام کرده‌ام جز دایی. به ذهنم می‌سپارم که بعد از مراسم دایی را پیدا کنم. حتما عزادار است دایی هم. مثل مامان. مثل خاله‌هام. باید بهش تسلیت بگویم. باید بغلش کنم. در فکر‌های خودم هستم که عکس روی میز را می‌بینم. عکس دایی تپل مهربانم را. با یک روبان مشکی مورب در گوشه ی سمت چپش. یک لحظه، یک باره، تمام واقعیت هوار می‌شود روی سرم. 

اینکه در مراسم ختم یک نفر، دنبالش بگردید تا بهش سلام کنید، بغلش کنید و بهش تسلیت بگویید، و بعد یکباره با واقعیت روبه‌رو شوید، نقطه‌ی اوج سوگ است...


امروز:

باور نکرده‌ام هنوز انگار. فکر می‌کنم همه چیز موقتیست. شوخیست. برمی‌گردد دایی. فکر می‌کنم بار بعد که برویم تهران، دایی را می‌بینیم. می‌آید بغلم می‌کند و می‌بوسدم و برایم خاطره می‌گوید. خاطره‌های تکراری. قول می‌دهم این بار از شنیدن هزاران باره‌ی خاطره‌ها ملول نشوم. قول می‌دهم این بار بنشینم و کلمه به کلمه‌ی حرف‌های دایی را ببلعم. قول می‌دهم دیگر غر نزنم از بوس‌های آبدارش. قول می‌دهم دیگر... و می‌دانید؟ چه خوب گفت قیصر جان امین‌پور که «ناگهان چقد زود دیر می‌شود». دیر است برای این قول‌ها. برای این کنار گذاشتن خودخواهی‌ها. برای این غنیمت شمردن وجود عزیزش و مهربانیش. خیلی دیر است...



۱۴
اسفند


فهم پیر شدن پدر و مادر، یک فرایند تدریجی نیست. همه‌ چیز در یک  لحظه اتفاق می‌افتد. چشمت را باز می‌کنی و برای اولین بار متوجه چروک‌های صورت مادر و خمیدگی قامت پدر موقع راه رفتن می‌شوی. در همان یک لحظه ناگهان دنیا برایت تیره و تار می‌شود.